Wednesday, July 16, 2008

آلیس تمام شد

آلیس تمام شد. پنج سال کار کردم و تمام شد. و انگار تمام شدم. در حدود سی قصه نوشته ام کوتاه و بلند. هیچ یک مانند آلیس انرژی نگرفت. حالا می شود کتابی و دیگر مال من نخواهد بود و متعلق است به تمام کسانی که آن را می خوانند. همان طور که خانوم دیگر مال من نیست و امینه هم و دیگران.

دیروز که تمام شد و دیدم که نامش را دادم کوزه بشکسته . در دفتر برای خودم نوشتم :

هيچ کس بی سئوال نمی رود از این جهان. همه کس کوزه ای لبريز سئوال بر بالای سر دارد وقت رفتن . مانند همان کوزه که بر کنار موميائی فرعونان مصر بود، وقتی کاوشگران اوایل قرن بیستم اهرام را گشودند و به درون رفتند بعد از هزاران. هيچ زندگی هم به تمامی پايان نمی گیرد. زندگی همه نقطه های خالی، نقطه چين دارند، نقطه چين هائی که هيچ گاه پر نشدند گوئی از ارزوها می گویم. آرزو که سلسله اقبال ناممکن است. آليس هم آيا آرزوئی داشت. آری به باورم ارزوئی محال داشت، اما از آن یک آرزو که بگذری به همه آرزوهای خود رسيد. از همين رو بود که در کهن سالگی هم در پشت لبخندهمواره اش، شادمانی ظریفی بود. انگار با گام های مطمئن به سوی خانه آخر رفت. فصه زندگی هیچ کس تنها زندگی نمی کند. آدمی با آدمی قصه حیات را می نویسد. در برخورد با آدمی دیگر، در عشق و کينه به او. در کشمکش با او. قصه آليس هم تنها قصه او نبود. آیا آلیس که کبرا شد همان سرورالسلطنه بود. آیا سرورالسلطنه آلیس بود.

حالا که قصه را تمام کردم از خود می پرسم آیا می شد بهترش گفت و نوشت. و مطمئن هستم که می شد. سهم من اما این بود. آلیس و سرورالسلطنه، همچون خانم، اول در واقعیت بودند از عالم واقع بیرونشان کشیدم، و به شهر قصه بردمش . ساختمشان از جنس آرزوهای خودم ساختم. وقتی درد کشیدند با هر دو درد کشیدم، وقتی سرورالسلطنه از سردار خواست به او تجاوز کند، دلم برایش لرزید. وقتی حاصل آن تجاوز را به جان بست دانستم چرا. وقتی به الیس گفت من مهرپور را با نفرت خواستم و با مهر پروریدم. جز خودم کسی ندانست چرا می گوید. و آلیس بود که مهر آن زن در دلش افتاد و سرورالسلطنه بود که از دخترک انگلیسی کبرا ساخت و او را همچون خیال خود کرد.

حالا من کتاب را تمام کرده ام اما اگر عمرم باشد باید الیس را باید ادامه بدهم. آلیس تمام نیست.
فقط وقتی به خود گفتم باز هم ترا خواهم نوشت دلم آمد که نقطه ای بگذارم و کتاب را به خزر واگذارم تا نگاهش کند. من در روزهای آخر انگار نمی توانستم غلط ننویسم. انگشتانم دنبال واژه های دیگری می گشت روی صفحه کلید ها و در پی درستی و نادرستی اش نبود. این کار به گردن خزر افتاد. که گفت اشک ریختم و خواندم. و گفت...بماند.

اما حالا گذاشته ام یک ماهی استراحت کنم و بازگردم به دنیا. آن وقت قصه دوم را چه نام می نهم. هنوز نمی دانم .
.

<$I18NNumdeklab$>:

At July 16, 2008 at 5:22 AM , Anonymous Anonymous said...

salam ostad azizam.khaste nabashid.man khili be neveshtehatun alaghe daram hamchenin be shkhsiate shoma.
ghasdam az mozahemet faghat in bod ke betun khaste nabashid begam
.

.

.
movafagh bashid

 
At July 16, 2008 at 12:58 PM , Anonymous Anonymous said...

مژده ای بالاتر از این نبود. آرزو داشتم که الیس را زود بخوانم امیدوارم که امسال موفق به خواندنش شویم

 
At July 17, 2008 at 1:01 AM , Blogger Raha said...

این بهترین خبری بود که توی این روزها خونده‌ام. این روزها همه خبرها بدن. ممنون. خیلی منتظر قصه جدیدتون بودم. قصه واقعی. بازم تشکر

 
At July 17, 2008 at 6:18 PM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان درود

الان سركارم و شب كار و با چه مصيبتي دارم پيام مي گذارم. تلفن منزل به سبب تغيير شماره فعلن قطع است!! ضمن اين كه حدس من و باقي دوستان در خصوص كتاب تان و مشغله تان انگار درست از آب درآمد

اين روزها دارم خانوم را مي خوانم و انگار كتاب اول اش سكانسي سينمايي بود، پيش چشم ام

اين كوزه ي بشكسته هم فرخنده خبري است در اين وانفساي به قول دوست مان خبرهاي بد


هماره شاد زي

 
At July 20, 2008 at 8:36 AM , Anonymous Anonymous said...

salam ostad behnood.man dar canada hastam.chegoneh mitavanam ketab ro tahieh konam.
eradatmand shoma amir

 
At July 21, 2008 at 4:09 AM , Anonymous Anonymous said...

درود بر شما، بی صبرانه منتظریم تا با آلیس همراه شویم

شاد زی

 
At July 21, 2008 at 4:34 AM , Anonymous Anonymous said...

کی می خوانیم کدام ناشر. خواهش می کنم زودتر بنویسید. یکی از شاگردانتان گفته ندیده اید که فلانی درباره کتاب هایش تبلیغات کند همیشه بی سروصدا و آرام می آیند و زبان به زبان می شنویم که کتاب جدیدی داده است. مرسی که این دفعه دست کم خبر تمام شدنش را داده اید حالا خودمان پی گیری میکنیم کتابفروش محله ما هم بی صبرانه منتطرست. می گوید مردمی سراغ میگیرند[...]

 
At July 24, 2008 at 2:29 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام بهنود گرامی از اینکه می بینم کتاب مشغله تان بوده شادم شکر خدا از این سیاست چند وقتی رها بودید و البته ما را در خماری کاشته .نخوانده ایم اما می دانم زیباست چون بهنود نوشته راستی من جوانی 28 ساله ام شکر خدا عاشق بودم حالا بیخیال عشق اما وقای متن قبل آیا می توانم را خواندم گریه ام گرفت و یاد عشق بازی بی فرجامم چه در آن قلب نازتینت است مسعود که 60 را رد کرده ای احساس عاشقی را می فهمی من 28 ساله انگار سیمم از عشق بریده است 43 سال نیست از عاشقی ام گذشته اما حسشن نیست چه می کنی مسعود با دست نمی نویسی ربطی هم به تسلطتت بر زبان فارسیندارد دلت عاشق است بهنود جان .بهنود گرامی شاد باش شاد باز هم مارا بگریان آخر از وقتی خواندمش فیلم هوای هنودستان کرده می خواهم بروم به هم کلاسی ام مهناز را می گویم می خواهم به او بگویم می توانم دوسست داشته باشم ؟

 
At July 24, 2008 at 2:44 PM , Blogger farshid said...

بهنود گرامی درود برشما
از اینکه می بینم دارید می نویسد شاد شدم . بهانه ای بود که هم از سر یساست نانمرد رها باشید و هم یک کتاب ادبی دیگر به زبان فارسی هدیه کنید و نیز البته مار ا هم در خماری نوشته هایتان بگزارید که می ارزید . راستی مسعود جان نوشته قبلی شما آیا می توانم را خواندم چه می کنی مرد بی اختیار گریه ام گرفت همانطور که می خواندم اشک در چشمم حلقه زده بود کلمات تا ر شده اما انگار داشتم در جان کلام فرو می رفتم . 28 ساله ام اری شنگولی عاشقی را می دانم که به سرم امده و بی نصیب تا به امروز رسیده ام . مسعود چه می کنی با چه قلبی می نویسی مسعود سنت از 60 بالا زده اما چنان قلم را می رقصانی انگار همین حالا عاشقی به ناز سبیل عاشقی ات شوری در قلبت افتاده که اینگونه دل می لرزانی و اشک میگیری . راستش را بگویم سالها بود در خودم حبسش کرده بودم عشق را می گفتم بی خیال می زاره میره اما حالا در سمن تمام شده اما او یک ترم دیگر دارد مهناز را می گویم به نظرت بروم بگویم می توانم دوستت داشته باشم اگر هم گفت نه متن ترا جلویش می گزارم و دلش را می برم اخر چه کسی می تواند ان را بخواند و اشکش نریزد بعد هم می گویم می خواهم قبل از تو بمیرم نمی خواهم سر قبرت بله بگیرم می گویم هر چه باد ا باد ما که دیگر بچه نیستیم 28 سالمان است وقت زن گرفتن خب زرنگی می کنیم زن و دوست را یکجا پیدا می کنیم بشود تلافی ان عشق ناکام بهتر از این مسعود جان مسعود جان دوستت دارم باز هم اشکمان در بیاور

 
At July 24, 2008 at 2:47 PM , Anonymous Anonymous said...

از اینکه می بینم دارید می نویسد شاد شدم . بهانه ای بود که هم از سر یساست نانمرد رها باشید و هم یک کتاب ادبی دیگر به زبان فارسی هدیه کنید و نیز البته مار ا هم در خماری نوشته هایتان بگزارید که می ارزید . راستی مسعود جان نوشته قبلی شما آیا می توانم را خواندم چه می کنی مرد بی اختیار گریه ام گرفت همانطور که می خواندم اشک در چشمم حلقه زده بود کلمات تا ر شده اما انگار داشتم در جان کلام فرو می رفتم . 28 ساله ام اری شنگولی عاشقی را می دانم که به سرم امده و بی نصیب تا به امروز رسیده ام . مسعود چه می کنی با چه قلبی می نویسی مسعود سنت از 60 بالا زده اما چنان قلم را می رقصانی انگار همین حالا عاشقی به ناز سبیل عاشقی ات شوری در قلبت افتاده که اینگونه دل می لرزانی و اشک میگیری . راستش را بگویم سالها بود در خودم حبسش کرده بودم عشق را می گفتم بی خیال می زاره میره اما حالا در سمن تمام شده اما او یک ترم دیگر دارد مهناز را می گویم به نظرت بروم بگویم می توانم دوستت داشته باشم اگر هم گفت نه متن ترا جلویش می گزارم و دلش را می برم اخر چه کسی می تواند ان را بخواند و اشکش نریزد بعد هم می گویم می خواهم قبل از تو بمیرم نمی خواهم سر قبرت بله بگیرم می گویم هر چه باد ا باد ما که دیگر بچه نیستیم 28 سالمان است وقت زن گرفتن خب زرنگی می کنیم زن و دوست را یکجا پیدا می کنیم بشود تلافی ان عشق ناکام بهتر از این مسعود جان مسعود جان دوستت دارم باز هم اشکمان در بیاور

 
At July 25, 2008 at 4:07 AM , Blogger Unknown said...

با درود
چقدر خوبه ادمی با خوانش نثر شما به بیکران میره
بهنود عزیز سپاس از خبر خوشت
ما می مانیم
شاد زی
یا حق
ابراهیم

 
At August 2, 2008 at 12:28 PM , Anonymous Anonymous said...

فکر کنم همه ما کوزه هایی شبیه به هم داریم ففط نوع کوزه فرق میکند یا به قول من روایتها یکی نیست .شاید وقت شکستن کوزه ها باشد؟

 
At August 8, 2008 at 12:16 AM , Anonymous Anonymous said...

shadi hamishe hamrahe shoma bashad
ke shoma mi manid agar ke nabashid

 
At August 10, 2008 at 1:52 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
من نمي تونم پادكست ها رو دانلود كنم، لطفا راهنمايي كنيد

ساسان

 
At August 12, 2008 at 2:24 PM , Anonymous Anonymous said...

آلیس برای شما تمام شد. برای به غیر از شما، تازه شروع شد. :-)

 
At September 12, 2008 at 11:12 PM , Blogger sahar said...

mishe rahat begam? doostet daram jenabe behnoood!be khatere hameye oon chizaee ke alan motealegh be mane khanandast!

 
At September 13, 2008 at 3:23 PM , Anonymous Anonymous said...

مسعود عزیز ..خسته نباشی ..نمی دانی از خواندن بسیاری از نوشته هات ما اینجا چقدر لذت بردیم و زندگی کردیم و جوانی و بزرگ شدیم تا به اینجا ..و از خوندن آخرین کارات زمان زیادی می گذره ..بی صبرانه در انتظار انتشار اخرین کارات هستیم تو ایران و یا هر جای دیگه ای از این عالم ..موفق باشی

 
At September 17, 2008 at 5:55 PM , Blogger Sholé said...

سلام
من خانوم شما رو خیلی دوست دارم
نوشته های شما همه ماندگار در یادند.

با تشکر
شعله

 
At February 12, 2009 at 8:39 AM , Blogger ali_hosein said...

استاد ارجمند
با عرض سلام
ایا کتاب الیس در ایران چاپ و پخش شده است
مربوط به کدام ناشر در ایران است

 
At July 24, 2009 at 12:10 PM , Anonymous Saule pleureur said...

Salam aghaye Behnoud...

mishe lotfan begid az koja mishe کوزه بشکسته (آلیس) ro gereft?

Mamnunam

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home