Thursday, February 14, 2008

به جای روز والانتین

عاشقان روزتان مبارک باد. سه چهار سال قبل درباره روز والانتین چیزی نوشته بودم که هر چه گشتم پیدایش نکردم. خدا عقل بدهد باعث و بانی اش را. و خدایش نگهدارد که من از دستش هیچ گونه دلگیری ندارم. اما حیفم آمد از این روز بگذرم که بهانه این غربی هاست برای گسترش محبت . و البته گرم کردن بازار که پشت هر کاری و هر مناسبتی هست. یعنی این بازار است که خود را همگام و همدم می کند با وقایع. الان ببنید چینی ها دارند چه می کنند تا از المپیک گرمی بازار بسازند
چنان که گزارشش می رسد و عکس هایش هم، در ایران هم در بعضی نقاط قلب های سرخ دارد از سروکول شهرها بالا می رود.
امسال داستانی که اضافه شده مخالفت دولت های سعودی و افغانستان و دیگران با این روزست. اما از آن جا که هنر نزد ایرانیان ... جناب دکتر فريدون جنیدی پیشنهادی کرده اند که فوق العاده جذاب است. می توان دنبالش را گرفت و ماجرا را حل کرد. در عین حال اگر باز هم مخالفت شد، دانست که دیگر کار کسانی است که تهاجم فرهنگی را بهانه کرده و با سنت های ایرانی مخالفند.
این استاد کارشناس می گوید ،و به اعتبار گفته ایشان می توان چشم بسته پذیرفت که، اسپندارمز روزی بوده است که در ایران باستان به زن و به عشق و به زندگی نامگذاری شده بود. پنج شش روزی هم بیشتر با چهارده فوریه روز والانتاین فاصله ندارد.
این می تواند هنر ما باشد که از دل سنت های خود نهال هائی را برکشیم و در دلمان رشد دهیم و در عین حال با عادت های خوب دنیا هم درنیفتیم.
درسی از درس های روز عاشقان.
سال آینده روز اسپندارمز را تبریک خواهم گفت

<$I18NNumdeklab$>:

At February 14, 2008 at 3:29 PM , Anonymous Anonymous said...

AghayE Behnood aziz,
Shoma marhoom Mahdi Hamidi shaer e shirazi ro mishnasid? etelaAty azashoon darid?
Mamnoom-

 
At February 15, 2008 at 1:13 PM , Blogger MAHMOOD said...

بهنود نازنین

سال پیش من در چنین روزی در وبلاگ آن دوست که در ایمیلی غمنامه اش را برایتان مفصل نوشتم ، مریم عزیز را می گویم ، چنین روزی از ایرانیان را به یاد دوستان آوردم

چه زیبا و نیکوست اگر ما هم به دنیا بفهمانیم که پیش از اینها کسی بودیم و دلی داشتیم
که حرمت زن را نگه داشته بودیم و بر سریر دلها نشانده بودیم

روز عشق تان خجسته باد

شادزی

 
At February 15, 2008 at 1:15 PM , Blogger MAHMOOD said...

خدمت دوست ناشناس عارض شوم کتابی از اشعار مهدی حمیدی با عنوان : اشک معشوق به زیور طبع آراسته است و مقدمه ای دارد

شاید گره ای از ایشان باز کند

 
At February 16, 2008 at 2:39 PM , Anonymous Anonymous said...

Kheyly mamnoon aghaye Mahmood aziz, man ye biography az Aghaye Hamidi khondam, gofte shoode bood ishoon dar taraz e asatidi mesle hafez o ferdosy hast, baram jaleb bood ke kheyly ishoon to jameE matrah naboodan.... vali ashAre besiar zibaE daran

 
At February 27, 2008 at 11:48 AM , Anonymous Anonymous said...

Sunday, February 15, 2004
آی عشق چهره آبی ات
می خواستم حالا که کار نگذاشت تا برای شما از روز عاشقان [ والنتاين دی ] بنويسم نشانتان بدهم که می توانيد در آرشيو دست چپ همين صفحه به فوريه سال گذشته برويد و مقاله والنتاين روز عاشقان را بخوانيد.
برای اين کار خودم هم سری زدم تا خوانده باشم که پارسال چه نوشته ام. ديدم سخن همان است و مکرر می شود گفتن از عاشقی، گرچه يک نکته بيش نيست غم عشق و ای عجب کز هر زبان که می شنوم نامکررست.
مقاله پارسال را که خواندم ديدم حال پارسال در دو نکته مشترک است با حال امسال و در دو نکته بی شباهت. پارسال روز عاشقان بود و فيلم خانه عنکبوت از سيما پخش شده بود و عده ای را به ياد من انداخته بود پرسيده بودند و شرحش نوشتم و امسال هم همين است. اما در دو نکته فرق داشت يکی دل اميدوار من بود و ديگر در ماجرای عراق که پارسال همان روزها عده ای جمع شده بودند اين جا به راه پيمائی تا از دولت بخواهند که نيرو به عراق نفرستد. امسال آن اولی نيست و جنگ عراق هم پايان گرفته و بحث های ديگری است که بماند
در خيابان های اين جا که امروز می گذشتم همه جا را انگار رنگ قرمزی به نشانه عشق زده بودند و اين پنج معکوس را که بشر از ديرباز لوگوی دل و عشق قرار داده همه جا می توان ديد و از همه مهم تر آن نگاه هاست. من هم از کوچه که می آدم از شما چه پنهان يک پامچال کوچولوی قرمز رنگ خريدم به بهای يک و نيم پوند و دستم گرفتم. مهم آن بود که هر کس مرا ديد در خيابان، مردی لابد پير و کمی خسته که گلدانی به اندازه کف دست در دست دارد، لبخندی زد. دلم می خواست می توانستم و برايشان غزل مولانا را می خواندم:
عيد بر عاشقان مبارک باد/ عاشقان عيدتان مبارک باد
عيد بوئی زجان ما دارد/ بر جهان همچو جان مبارک باد
رفته بودم تا تابلوئی که فريده لاشائی عزیزدل برايم محبت کرده و فرستاده بدهم قاب کنند. بر که می گشتم در پابی نشستم به نظاره آن ها که می گذشتند با قلب قرمزی که به هزار کرشمه در بازارست. ويلن زن کوری «لآمور» می زد تا خوش ذوقی کرده باشد سکه ای نثار او کردم. لبخندی زد و جمله ای نثار کردم با آرزوئی خوش. با خود گفتم چرا قلب را از قديم بشر خانه عشق شناخته است در حالی که جای عاطفه در سرست و در مغز و با پير زنی اهل نيوکاسل که شاعرست و اهل فرهنگ و همسايه ماست و پاب گردی قهارست با همين سئوال باب گفتگو گشودم. حرف بانمکی زد گفت اگر هزار دليل پزشگی بياوری من هم می گويم خانه عشق در همسايگی عقل نمی تواند بود که عقل و عشق از ابتدا با هم دشمن بوده اند. گفتم ولی می بينی که حالا در مغز همسايه اند. گفت باشد از آن همسايگانند که خانه هم را نديده اند. اليزابت يقه ام را گرفته بود که از ادبيات ايران مثلا از خيام و حافظ شعر بخوانم تا بداند که از عشق چه می گويند گفتم حافظ را که محال است بتوان ترجمه کرد دست کم سواد من امکان نمی دهد و خيام را در خاطر ندارم. اما يادم آمد به مولانا که در وصف يار می گويد اگر تو يار نداری چرا طلب نکنی/ اگر به يار رسيدی چرا طرب نکنی. به طرب افتاد همسايه والنتاين دی زده ما با همين دو کلام که سجع و مهر پنهان در آن را هم نیم فهميد تازه.
يشب با آطی رفته بودم برای ديدن فيلم روياديدگان برتولوچی، که دو سه روزی است بر روی پرده آمده، به خاطر آخرين سلطان و آخرين تانگو در پاريس اين فيلسماز را دوست دارم چه رسد که اين بار عشق را موضوع گرفته است عشق های جوانی و رويائی و زيبا نقش فرانسوی، خيلی هوس داشتم به ديدنش اما سانس را اشتباه نوشته بودند در مجله و ديدار ميسر نشد. وقت گذاشته بوديم ناگزير به ديدن فيلم ديگری رفتيم باز هم هوسمان بود که به ديدن اسامه برويم که فيلمی است ساخت صديق برمک افغانی که اولين فيلم بعد از طالبانی است، فيلم ساده و سرراستی از وضعيت زنان زير برقع و در صحنه ای از آن که عکسش را ديده ام زنان افغانی با شعار ما بيوه ايم کار می خواهيم تظاهرات می کنند. ولی اين هم نشد. ميلی به ديدن کوهستان سرد داشتم که می دانم فيلم خوش ساختی است با بازی درخشان نيکول کيدمن ولی آطی خانم گمشده در ترجمه را پيشنهاد کرد که در برنامه ام نبود، به ميل او رفنم و قيلم بدی نبود، نه چنان بود که نبوی نوشته اما چيزی داشت که اين اواخر بر خلاف تبليغات رايج در کشورمان سينمای آمريکا به آن رسيده و سوژه بسيار فيلم هاست. عشق پاک. کششی که در آن شائبه معمول روابط دو جنس مخالف نيست. هنرپيشه ای ميان سال و دختر جوان تازه ازدواج کرده ای را تنهائی و گمشدگی و بی همزبانی در توکيو به هم ربط می دهد. مقتضی موجود است و مانع مفقود اما آنان را کششی ساده و پاک جدا از هم نگاه می دارد. از ساخت و پرداخت آمريکائی فيلم که بگذريم سوژه آن جذاب بود. از سالن که بيرون می آمدم ده ها فيلم که سوژه آن ها عشق پاک بوده است از برابرم رژه رفت. و ساعت ذهنم در شاهکار هميشگی سينما « مرگ در ونيز» ايستاد. اتفاقا دو سه ماه پيش با علی و الهام درباره اين فيلم صحبت می کرديم. آن جا هم حکايت عشق بود، عشقی بی تعريف و نامتعارف با عادت ها و اخلاق. اما عشقی در اوج.
از سينما که بيرون آمديم بالا خيابان گنزينيگتون باران خورده پاک بود و ويترين مغازه های بسته پرنور و آماده روز والنتاين. همه جا پر از نشانه عشق. در مترو، در خيابان، در کافه های هنوز باز، در راه باران نم نمی می زد. انگار شعر نظامی بر زبان زمان و زمين جاری بود که از زبان فرهاد عاشق می گويد که او را از عشق سرشته اند « بی عشق مباد سرنوشتم» – فرهاد اين را خطاب به خسرو رقيب مغرورسنگدل می گويد که به روايت نظامی نخستين بار از او می پرسد از کجائی و فرهاد جوابش می دهد از دارملک [ = دارالمک = پايتخت ]آشنائی و باز خسرو از رو نمی رود و می پرسد آن جا به صنعت در چه کوشند و باز فرهاد جواب می دهد انده خرند و جان فروشند و ... – اگر حال و مجالتان بود گفتگوی خسرو و فرهاد کوهکن را در قصه خسرو و شيرين بخوانيد به ياد من که الان در دسترسش ندارم و گرنه هم امشب برای دل خود می خواندم. باری روزتان مبارک باد.

 
At February 27, 2008 at 11:56 AM , Anonymous Anonymous said...

Sunday, February 16, 2003
روز عاشقان و داستان خانه عنکبوت

ديروز روز عاشقان بود، و نشانه گرافيکی آن قلبی سرخ که به صورتی بادکنکی بر دست ها و روی بسته های هدايائی بود که آدم ها به خانه يا بر سر قراری می بردند و يا روی بسته ای می کاشتند که برای معشوقی دور از خود می فرستادند. و امروز که شنبه است در سراسر اروپا مردمی جمع شده بودند که هنوز نشانه هائی از روز عاشقان (والانتاين) در دست هايشان بود. جمع شده بودند تا به دولت های آمريکا و انگستان بگويند که چرا داريد دنيا را به جنگی ديگر می کشانيد. در حقيقت شنبه هم روز عاشقان بود. کسی که نمی خواهد مردم کشته شوند در کنه وجودش عاشق است، عاشق انسان.

يادداشت کرده بودم که درباره اين هر دو روز برايتان بنويسم اما مثل هميشه وقت کم و کار زياد نگذاشت. حالا به مصداق آن که عشق را غايت و بدايت نيست چند کلمه ای می نويسم که خود را راحت کرده باشم. گرچه می دانم سهمم از اين روز بيش از اين ها بايد باشد که هست. اين را می نويسم به اعتبار دينی که به عشق دارم که اگر لحظه ای از دلم دور بود هيچ وجود و اثری برايم متصور نبود و کلمه ای از سرم عبور نمی کرد و به دلم نمی نشست. به فرموده مولانا آن را که عشق نيست طرفه حيوانی است.

در همين اول کار خبرهائی را که مزاحم است بنويسم که از ذهنم به در برود. خواندم که نيروی انتظامی در والانتاين دی چيزی ديده که آن را ممنوع کرده است، دو ماهی است که می خوانم روزنامه جمهوری اسلامی به جد اصرار داشت که جشن برف و يخ که قرار بود با حضور هزاران دانشجو در کوهرنگ برپا شود را خلاف شرع می گفت و از علما و متدينين محلی می خواست که تحريمش کنند و از دولتيان خرده می گرفت که چرا بودجه ای را که بايد برای مبارزه با فقر و بيماری و نداری مردم مصرف شود به چنين کارهای عبثی می دهند. می خوانم که هر جا کنسرتی برپاست، حتی از مردانی که پخش ترانه هايشان مجاز و معمول است که عده ای راه می افتند و اگر از هر راه نشد آب پرتقال مسموم به اعضای ارکستر و خواننده می دهند که جلو برپا شدن کنسرت را بگيرند. می دانيم که مدت هاست، يعنی چند ماه است که با چه هنرمندی شوق فوتبال را از جوانان گرفته اند. به بهانه حضور دو خانم به قول آقايان بدحجاب جشنواره تئاتر فجر را از رونق انداختند. جشنواره بين المللی فيلم تهران را هم که همه می دانند چه کرده اند. امسال هيچ نام برجسته و آشنائی در آن شرکت نکرد. در همه اين سال ها وقت جشنواره جوانان از سروکول هم بالا می رفتند فيلم مخملباف يا کيارستمی و حاتمی کيا و فرمان آرا و مهرجوئی و علی حاتمی و بيضائی و تقوائی را که نمی شد نديد و گذاشت برای وقتی که اکران گرفت شايد نگيرد. از اين جمله سازندگان معتبر فيلم جز علی که به دار فانی رفت همه هستند اما کجا هستند. هيچ کدام در جشنواره امسال نبودند و رونق هم نبود. در همين زمان فلان روزنامه با افتخار خبر داده که از نمايش زندان زنان هم در فلان شهر جلوگيری شد. و اين شرح اندکی از هزاران است و به راستی از شما می پرسم اين است راه ساختن تمدن نو. آقای عباس کاکاوند در شماره ديروز رسالت بشارت داده است که آمريکا در حال فروپاشی است و بعد از دوره گذار، جمهوری اسلامی ايران نظم نوينی به جهان خواهد داد. ما که از خدا می خواهيم چنان روزی را ولی آيا به راستی راهش همين است. چرا اجازه نمی دهيد که عشق در جامعه ای که بنيادگزارش تا دم مرگ به خال لب دوست گرفتار بود روزی برای خود داشته باشد بی انصاف ها.

جمله معترضه ای بود. و تمام.

آمدم که بگويم عاشقان روزتان مبارک باد. راهتان مبارک باد شما انسان دوستان که در اين سرمای زمستانی اروپا گرد آمديد تا بگوئيد به آمريکا و متحدش انگلستان که راه جنگ نپيمائيد. اما ای تمام شما که امروز از تظاهرات جهانی انسان دوستان به وجد آمده و فيلم و خبر آن را بارها و بارها پخش کرديد به يادتان باشد که هر خبر و حرکتی صورتی در زير دارد که آن هم منتقل می شود. از جمله آن که هواداران صدام از خود می پرسند چرا ما نمی توانيم مقاله ای در مخالفت با سياست دولتمان بنويسم و فورا صدها عسس و گزمه به سراغمان می آيد و حسابمان با کرام الکاتبين خواهد بود اما اين ها ميليون نفرشان به راه می افتند و بدترين و تندترين انتقادها را از دولتشان می کنند، مگر ما آدم نيستيم. راستی چه جواب برای آن ها داريد. پيشرفت هايشان را نديده می گيريد و ورشکستگی شرکت هايشان را به حساب سرنگونيشان می نويسيد، هر ناخوش آيند از ديار اين ها را بزرگ می کنيد که به مردم بگوئيد جرم و جنايت و تباهی و بی ناموسی در غرب فراوان است و ما به همين دليل با دموکراسی مخالفيم که به شان انسان فکر می کنيم. ولی مردم دستتان را خوانده اند. می دانند از چه رو روشنگری را تاب نداريد و با تاسف تمام دنيا هم فهميده همين نقطه ضعف را و حالا فشار می آورد. مبارکتان باد اين پيروزی که آن قدر خود را به نشنيدن زديد که فشارها فراوان شد و زير فشار مجبور به دادن امتيازهای بزرگ شده ايد. ولی اين داستان مورد علاقه ما نيست که مرا با جوانان ملک سخنی است.

روز بيست و دو بهمن و فردا شبش يعنی آخرشب عيد قربان از شبکه اول فيلمی پخش شد با نام خانه عنکبوت که بيست و دو نفر از شما در ميل هائی که برايم فرستاديد از آن پرسيديد و به خصوص از بچه هايم نامه هائی گرفتم که روز و شبم را گرفت. دلشان مثل دل من تنگ شده بود، ديدن آن فيل فيلشان را به هندوستان برده بود و فيل مرا هم که به زحمتی او را خوابانده بودم بيدار کردند و به هندوستانشان کشاندند. درباره اين فيلم پرسيده بوديد. برايتان می گويم که حکايتی در آن است.

سناريوی خانه عنکبوت فکر عليرضا داوود نژاد است که من آن را نوشتم چنان که در تيتراژ آمده بود. در تدارک فيلمبرداری که بودند و من نقش دستيار داوود نژاد را داشتم و مملکت درگير ماجراهای فراوان بود پرويز فنی زاده که برای ايفای نقش جوان فيلم در نظر گرفته شده بود درگذشت و ما را در حسرت گذاشت. کسی نبود به جای او بازی کند به پيشنهاد داوود رشيدی که برادر من است و از قديمی ترين دوستانم برای حل ماجرای سرمايه گذاری و به هدر نرفتن زحماتی که کشيده شده بود مقرر شد که من خود آن نقش را بازی کنم. کاری که پيش از آن نکرده بودم. می دانستم افتضاح می شود. اين فيلم به دليل حضور من در آن هرگز در سينما ها به نمايش درنيامد و کسی در آن روزگار حاضر نشد که فيلم را ببيند. نديده و نخوانده ردش کردند و من هم از رنج پاسخ گوئی به اين و آن رستم. تا حالا که ظاهرا مقرر است که بخوانند و ببينند و بعد با حذف صحنه ها و گفتار هائی مجازش شناخته اند.

داستان بر خلاف آن منقدی که نوشت و اين اشتباه را فرج سرکوهی برادر کوچک و عزير دردکشيده من هم در ياس و داس تکرار کرد اصلا ربطی به آزادی من از زندان و به اصطلاح توبه نامه ام نبود بلکه در عين آزادی و اراده آن نوشته بودم. نوشته بودم که اگر نماندم شما امروز حکايت ما بدانيد. اگر دقت کنيد مضمونش همان است که در مقاله هفته قبل در همين سايت درباره انقلاب هم در جواب نسل جوان نوشته بودم. قصه نسل ماست.

انقلاب شده است سه تن از سه تيپ اجتماعی از مديران و کارگزاران رژيم سلطنتی برای فرار از انقلاب و گرفتار نشدن به خشم و انتقام ها می خواهند از کشور بگريزند. تيمسار و آن سرمايه دار که راهی به جائی ندارند اما آن ديگری ـ تقی نيا ـ که سياست پيشه و به اصطلاح تئوريسين است با خارجی ها قرار و مداری گذاشته که راهی برای فرار آن ها باز کنند ـ شايد هم به دروغ سر بقيه را کلاه گذاشته و اصلا قراری نيست و مثل در انتظار گودو اين ها در انتظاری موهومند. آن تئوريسين شاگردی دارد از جمع روشنفکران که هنگام حرکت به ياد او می افتد و او را هم با بقيه همداستان می کند. جمع با قيافه های مبدل در خانه عنکبوت گرد می آيند و در آن جاست که واقعيت وجودشان آشکار می شود و برهنه می شوند و تئوريسين قدرت پرست اول سرمايه دار می کشد و بعد تيمسار بی عقل و آن پسرک را که واسطه شان بود و کارهايشان را می کرد و باج گير از کار درآمد. برای بقا و حفظ جان همه را به حيله کشت و اين جاست که روشنفکر تاب نمی آورد و تصميم می گيرد که از خانه عنکبوت بگريزد. کجا. تئوريسين اول به او می گويد که همه کار را کرده که با او که ارزشی دارد تنها بماند و بتوانند به خارج بروند. نمی پذيرد. سپس به او می گويد اگر بيرون بروی ترا می کشند. پاسخ می شنود دست کم به دست کسانی کشته می شوم که عقيده و باوری دارند و فقط به خاطر منافع خود آدم نمی کشند. سرانجام ناگزير دست ها رو می شود و تئوريسين به شاگرد خود می گويد که برای رسيدن به هدف اگر لازم شد او را هم خواهد کشت. اوج قصه همين جاست که آن به جان آمده بايد انتخاب کند هم در ماندن و هم در رفتن بيم جان درج است. اول باورش هست که آن شخص او را نمی کشد اما زود در می يابد که چنين نيست. پس در برابر انتخابش می گذارد و سوار ماشين می شود به قصد گريختن از خانه عنکبوت. اما استاد سبز می شود با تفنگی و گلوله ای آماده ... پايان کار معلوم اشت آن ها همديگر می کشند چرا که در تارعنکبوت خانه ساخته بودند که به راستی سست بنياد ترين خانه هاست.

باورم اين است که تصوير ما همين بود. حواشی و زوايدش مهم نيست. اين فيلم موقعی نوشته و ساخته شد که کشور در جنگ بود و درگير مبارزات تند و تيز بر سر قدرت. تا قديمی ها بدانند از چه زمانی می گويم يادشان آورم که موقع فيلمبرداری شبی همه مان بهت زده پای تلويزيون نشسته بوديم به تماشای اعترافات کيانوری. خشکمان زده بود. می گفتيم او هم در خانه عنکبوت بود. روشنفکر فيلم که نقشش را من بازی کردم مثل هزاران تنی بود که در بازی با قدرت پشت سر کيانوری و مانند او به راه افتاده بودند و تا به خود آيند تفنگی در روبرو پيشانيشان را هدف گرفته بود و گروهی در بيرون منتظر اعدامشان بودند. اين خطر همه نسل ها را تهديد می کند که در دست قدرت مقهور بيفتند و گرفتار آيند و چون به خود آيند راه پيش و پس آن ها بسته باشد. جوانان امروز خود را ننگرند که هم از ما خوش بخت ترند و هم قصه ما را خوانده اند و می خوانند و در عين آن بخت آن دارند که دنيا با وسايل باورنکردنی ارتباطات ديگرگون شده، نه دو قطبی است که برای مبارزه با اين قطب مجبور به نديدن گرفتن تباهی های قطب ديگر باشی و نه ديگر در آن رازی سر به مهر می ماند. نسل جوان امروز فقط لازم دارد که آگاه بماند و از ساختن خود غفلت نکند و مايوس نشود. نسل ما اما هزاران دام داشت و در ميدانی مين گذاری شده راه می رفت بی آن که نقشه ميدان های مين را به او داده باشند. شما چنين نيستيد حکايت نسل ما نقشه ميدان های مين شماست که نسل ما با پوست و خون خود آن را يافته هزاران کشته و آواره و از نفس افتاده داده تا به اين جا. کسی از نسل قبل ما حکايت اين خون جگر نگفت که تازه اگر می گفت هم جهانی که ما در آن بوديم گوش شنوا نداشت. ما بر شما حکايت اسکندر و دارا خوانده ايم به برای آن که خوابتان در ربايد بلکه برای بيدار ماندنتان.

خواندن حکايت ما و خطاهای ما، به ويژه در اين روزهای پر خطر برای نسل امروز از هر کار واجب تر است. دنيا در يکی از لحظات پوست اندازی است مانند مار که هر سال پوست وا می نهد. در اين زمانه مشخص می شود که آينده آن ملک چگونه خواهد بود. صاحبان و طالبان قدرت را به خود گذاريد که اگر تدبير کنند جان به در می برند و اگر خطا کنند به سرنوشت همه آن ها گرفتار می آيند که سايه ديوار را با سايه دم خود اشتباه گرفتند و غرورشان برداشت و هنوز ربع قرن نگذشته به همان جا غلتيدند که شاه درافتاده بود. تنهايشان بگذاريد با روياهای خود. که به چنان سرعتی آب می شوند که يخ در آفتاب تموز. شما می مانيد و سرزمينی که بايدش بسازيد و گرد از سر و صورتش بزدائيد و آبادش کنيد. و تا حکايت اين دنيا را ندانيد و فرهنگ خود را نشناسيد تا تاريخ بی دروغ خود را نخوانيد و راز سکوت ايرانی را ندانيد موفق به اين کار نخواهيد شد. از زبان ملای روم می گويم:

اگر تو با من هم خرقه ای و همرازی
بگو که صورت آن شيخ خرقه پوش چه بود
اگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو که نيمه شب آن نعره و خروش چه بود
اگر شناخته ای کاصل انس او ز کجاست
يکی است اصل، پس اين وحشت وحوش چه بود

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home