Wednesday, September 5, 2007

بگو بیخود


قدیم ها که نامه و نامه نویسی معمول بود، گاهی که نامه را پستچی نمی برد و یا گم می شد برای همه عادی بود، چرا که بسیار اتفاق می افتاد. به همین جهت فرمانفرما از همه نامه های خود یک رونوشت هم داشت و در شماره گذاری ها به آن اشاره می کرد. و خیلی از آدم ها مانند آل احمد و انجوی هم شماره گذاری می کردند نامه ها و از دوستان می خواستند در نامه هائی که می نویسند به شماره اشاره کنند که معلوم شود. اما حالا که نامه تبدیل شده به همین وب لاگ ها و یا ئی میل که در فضای مجازی می چرخد ظاهرا کسی جائی نگذاشته برای نامه ای که نرسد.

دو ماه قبل از توکا نیستانی تابلوئی دریافت کردم که مدت ها بود منتظرش بودم. چرایش برمی گردد علاوه بر علاقه ام به کارهایش ، به این که توکا و آن مانای شیطان را از بچگی دیده ام و در دلم جای خاصی دارد توکا با آن هیکلش هنوز برایم همان پسر چموش است. دیدم نمی شود که تعدادی از تابلوهایم رسیده و چیده ام دورم و از توکا جز چندتا کار کوچولو که البته شاهکارست و زمانی کارت تبریکش کرده بودیم چیزی ندارم. برایش پیام گذاشتم و او هم محبت کرد. همان روز که تابلویش را خواهرم آورد، به شکرانه آن که بابتش پولی از من نگرفته بود توکا رفتم و شصت پاوند رایج ممالک محروسه بریتانی خرج کردم و قاب و پارسپارتوئی سفارش دادم و هفته بعدش هم رسید و بنا به سندی که می بینید نصب کرده ام بالای تابلوی محمد حمزه و کنار کاری از هومن مرتصوی و البته دو تا کار فوق العاده مهدی سحابی .

همان موقع هم برایش نوشتم که رسید و نوشتم که منتظر می مانم برسد لندن و یک شب شام ببرمش به رستورانی که می خواهد. اما حالا دیدم نامه ای نوشته و معلوم شده ئی میلی که فرستادم نرسیده و ندانسته که اصلا تابلو را دریافت کرده ام یا نه.

این هم رسید دوباره. و تشکرش را می گذارم برای موقعی که خودش آمد. همین را گفته باشم که در این فاصله یکی از دوستان که به دیدنم آمده بود مدتی را پای کار توکا ماند و اول خندید و بعد ... چنان که تا به حال چند نفری را دیده ام که جلو تابلوئی از فریده لاشائی عزیزم دقایقی می ایستند و به زیبائی بنقشه ها خیره می مانند.

این را گفته باشم که گاهی دلم برای تابلوها و مجسمه هایم که دورم و در منظرم نیستند خیلی تنگ می شود. بگو بیخود.

<$I18NNumdeklab$>:

At September 7, 2007 at 1:39 AM , Anonymous Anonymous said...

یکی بود ! یکی نبود

 
At September 8, 2007 at 4:02 PM , Anonymous Anonymous said...

آخر كي دلش مي آيد بگويد بيخود به اين دل و ذهن مهربان؟

 
At September 9, 2007 at 4:30 AM , Anonymous Anonymous said...

عجب آدمی هستی. وقتی به این عکس نگاه می کنم و ترا وسط آن می بینم نمی دانم چرا مانند الان گریه ام در می اید. اما چرا گریه ؟ نمی دانم . اصلا این کار ها چرا ندارد.
من صاحب یکی از آن نقاشی ها هستم که به دیوارت کاشته ای برای همین گریه ام گرفت. از فکر این که یکی مرا نگاه می کند آن هم چون توئی ترسیدم اول و بعد ناخودآگاه سلامت کردم . قدیم ها
چقدر دلم می خواست ترا بکشیم با آن کت قهوه ای راه راه که بیشتر مثل نخست وزیر های اروپا بودی تا نویسندگان ایرانی

 
At September 9, 2007 at 4:32 AM , Anonymous Anonymous said...

تصادفی خیلی تصادفی این جا را پیدا کردم . می خواندم مقالات آقای بهنود را. از قدیم هم نامش را شنیده و خوانده بودم اما نه اینطوری چقدر جالب. همه شب نوشته ها را یک دفعه خواندم. ممنون مرد

 
At September 15, 2007 at 3:53 AM , Anonymous Anonymous said...

آاااي چه عكسي. از هر عكس با سوژه ي تكراري بهتر .چه جايي.

 
At December 5, 2007 at 12:58 AM , Anonymous Anonymous said...

چقدر دلم می‌خواست اتاق‌تان را ببینم. و حالا با این بلاگ‌ها و ای‌میل و ... همه‌ی ما گویا با هم زندگی می‌کنیم. در هم تافته شده‌ایم. ممنون از اینکه ما را شریک کردید. استاد مهربان

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home