Friday, January 2, 2009

از بیکن به عکس فهیم


بی ارتباط است اما امروز رفته بودم با آتی به نمایشگاه فرنسیس بیکن نقاشی که از معتبرترین های معاصر نقاشی بود و در کنار پیکاسو و دالی ها جا دارد. دیده بودم نمایشگاه را اما می خواستم تا فرصت از دست نرفته دوباره ببنیم. حالا که در این شهرم، و این همه کار بیکن یک جا گرد آمده در گالری تیت. گفتم شاید دیگر میسر نشود.

دوساعتی گیج و از پیرامون بی خبر بودم. حسرت می خوردم نه به ضربه های قلمش، که ماهر تر از وی بسیار هستند و بوده اند که عکسی را مانند اصلش کشیده اند، بلکه به خاطر حسی که بیان می شود، جاودان می شود. مثلا در دوره ای که در سرش به این جا می رسد که آدمیزاده را گوشت لخمی می بیند، با تماشای تابلوهای آن دوران می فهمی در سرش چه گذشته است. انگار روبرویت ایستاده دارد با آن حرکات دست و بدن حرف می زند. سکس، تصلیب و تثلیث، خشونت، انسان، آزادی. نیازی نبود که آدم تاریخ تابلوها را نگاه کند، حس تابلو می گفت این بعد از سقوط نازی هاست. آن به دوره ای است که از فجایع جنگ پرده برداری شده، این مال دوره ای است که نقاش با عشق ونگوک گذرانده، و وای از تصویرهای دو دوست زندگی اش که در تابلوهای خود جادوانه شان کرده. نه چنان که معمول است بلکه چنان که در شان کسی مانند بیکن هست. و سرانجام آن سه تکه ها، که یکی شان هم در تهران حبس مانده .

و یک حس خوب وقتی بود که می دیدی در آن سرمای که پوست می کند، این جمعیت آمده و صف کشیده بودند تا در آخرین روزها بیکن را ببنید. و در داخل گالری هم صدها جوان و پیر، به چه حسی، به چه حالی.

گیج و مبهوت دیدن دوباره بیکن بودم، خاطرم به جائی برد که نوشته ام گوشه ای که قصه ای شود، اما چون ممکن است چنین فرصتی پیش نیاید نقلش می کنم.

چند ماهی از انقلاب گذشته دعوایمان با قطب زاده بالا گرفته، او تهدید کرده بود و یکی هم در خیابان با چاقو سلاخی حمله آورده بود. احتیاط می کردم. در خانه خود نمی ماندم. روزها بی مهابا به خیابان نمی زدم، خلاصه در نیمه حبس خودخواسته خانگی بودم. نازنینی رحمت آورد که در منزل وی پنهان شوم، اول نپذیرفتم این مزاحمت را، بعد ناگزیر شدم. زیر زمینی داشت پر از تابلوهای عالی، و تعدادی هم گلیم جمع آوری شده از گوشه و کنار کشور. عجب پناهگاهی.

اما غریب تر یک تابلو از بیکن بود بالای سر، یعنی بالای همان جائی که تخت خوابم بود. یک چهره دفورمه شده، درهم شده . چنان به آن تابلو دلبسته شده بودم که می خواستم آن را داشته باشم.به هر دلیل نشد. یکی هم آن که وضعیتم معلوم نبود. اصلا کجایش می آویختم. به سختی دل برکندم.

این چیست که یکی را مانند بیکن نقاش می کند بی هیچ سوسه و شوخی، و یکی را با هزاران صنعتگری که می داند و تلاش که می کند بدان پایگاه نمی برد. من که چنینم با برخورد با هر فیلم که تکانم دهد، تابلوئی که نفسم را بند آورد، موسیقی موسیقی موسیثی و عکسی که بنیانم بلرزاند، به جست وجویش بر می آیم به جست و جوی پاسخ سئوال هنر چیست. چیست که یکباره در خط های ساده و بی حرف می جوشد. در نمایشنامه ای ساده مانند در انتظار گودود بکت، یا باغ آلبالو چخوف، یا تمام قصه های فالکنر، و لبه تیغ موآم. صدبارش می توانی خواند. راز ماندگاری کدام است که دیگران فاقدش هستند.

به باورم طبع روان، یک حس نشناخته که زیر پوست می دود، جوششی الهام گونه، و سرانجام حرفی برای گفتن. و این ها به زور و به دستور حاصل نمی شود. ممارست و عرقریزان جلا می دهد ذوق را، اما شرط لازمش نیست. این البته نظر من است همین اواخر در کتابی از بابک احمدی سخن های زیبا خواندم در این باب.

گاه یک اثر هنری از فرط سادگی، مضحک می نماید.

و این سادگی که گفتم مثالش همان موقعی که از پیش بیکن برگشتم جلو رویم بود. عزیزی یک عکس از طریق بزرگراه مجازی برایم فرستاده بود از فهمیم یزدان پناه. یعنی سه تا عکس بود، خیلی ساده بالایش نوشته بود بعد یک هفته آلودگی هوای خاکستری آبی آسمان را دیدم.

با همین حس دوربینش را رو به آسمان گرفته. در یکی از عکس ها فقط آسمان بود. همین. در دیگری البته تکه هائی از البرز پیدا.

یکی از عکس های فهیم همین است که بالای این پست می بینید. هنرست. اگر عکسی می گرفت که خیابان را دودگرفته نشان می داد، پر از ماشین هنر نبود به نظرم. این جا در دل عکاس یک شادی یک آخیش هست که در عکس پیداست. آخیش... هوای پاک.

تابلوئی دارم از هنرمند نازنین و دوست داشتنی ام فریده لاشائی، همان که ذات گیلک غمش را هم سبز کرده است، دل شکستگی اش هم سبزست. تابلو فقط پوست درختی است، پوستی ترکیده از خشکی اما سبز، چندان سبز که ترکش هم سبز، آسمانش هم سبز، فضایش هم سبزست. نقاش اما با این سبز و آبی با من حرفی دارد. نگاهش که می کنم، هر روز، انگار یکی در گوشم نشانی می دهد از بساطی که بساطی نیست
در درون کلبه تاریک من
که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران

<$I18NNumdeklab$>:

At January 3, 2009 at 2:14 AM , Anonymous Anonymous said...

چه دلم گرفت ...

 
At January 3, 2009 at 3:36 AM , Anonymous Anonymous said...

مرد نکن این کار را با ما. ببند این لعنتی شب نوشته ها را . زورم نمی رسد بگویم ببند مجموعه مقالات را . اما به این که زورم می رسد. حرفم را گوش می کنی. دارم گریه می کنم . می شنوی. به تک تک کلماتت. به خودم. به مهری که از کلماتت می بارد.ن. ح

 
At January 3, 2009 at 3:38 AM , Anonymous Anonymous said...

این که گاهی ما را در این ترشحات روحی خود شریک کنی چه می شود. من که اصلا امیدم را از مسعود بهنود روزنامه نگار سیاسی بریده ام و فقط قصه ها را می خوانم و هر صد سال یک بار که در این جا چیزی می نویسی. به قربون صدقه های دیگران هم کاری ندارند. اما از لابه لای این کلامت است که می شناسمت
منصور

 
At January 3, 2009 at 4:16 AM , Anonymous Anonymous said...

فهيم ام من
فكر نمي كردم عكسي كه همينجوري سرسري و دلكي گرفتم، ديوار آويز خانه ي كسي بشود كه آنهمه نوشتنش را دوست دارم و سالهاست مي خوانمش بي كه ردي بنهم...

ممنونم

عكسهاي ديگري از طريق همان عزيز ، خواهم فرستاد برايتان

 
At January 4, 2009 at 12:25 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان

چه خوب كه شما هم بيكن را دوست داريد و حرمت مي‌نهيد! بسيار كارهايش را در فضاي مجازي ديده‌ام اما كو وقتي كه زنده قلم‌فرسايي‌ها را با چشم و بي‌واسطه ديد! شما جاي ما.

اين است كه به شما دل‌بسته هستيم من و دوستان چرا كه نقش‌ها، ترانه‌ها، آهنگ‌ها را مي‌فهمي و با دگران درميان مي‌گذاري. به گمان‌ام شاعري هستي كه نبض‌تان با سياست نه به مفهوم عامي‌اش مي‌زند


شاد زي

 
At January 4, 2009 at 10:51 PM , Anonymous Anonymous said...

خدارا شکر میکنم که به روز کردید !

 
At January 5, 2009 at 11:11 AM , Anonymous Anonymous said...

گاهی باید خیلی زلال باشی تا هنر را احساس کنی.

 
At January 10, 2009 at 12:15 AM , Anonymous Anonymous said...

زیبا و البته بسان امروز مردمان دیارم که در سور و پایکوبی هم گویی در عزای عزیزی هستند ، غم انگیز بود
چقدر آرزو میکنم روزگاری همه احساسی شادتر و قلمی شادتر داشته باشیم. پایدار باشی

 
At January 13, 2009 at 9:55 AM , Anonymous Anonymous said...

salam...aghaye behnood...kheyly jaleb bood...

 
At January 13, 2009 at 5:04 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود درود
نقل زیبایی بود و لیک ...
استاد برخی از هنرمندان (که سیاسیون فعالی نیز بودند) در دوره ای مصمم شدند که اشاعه فرهنگ و هنر پیشه کرده و سیاسی کاری را واگذارند و تعدادی انگشت شمار تا امروز عمل کرده و...
متاسفانه عملکرد بسیاری از ما در این سالها چون مسافری است که با سرعت زیاد به سمت مقصد می گازد و مرکب که پنچر شد به کناری زده پیاده می شود اول به زیر پا نگاهی میاندازد و ریگهای کنار جاده با نوک کفش نوازشی می دهد بعد به چشم انداز دره و کوه نگاهی میکند و دستها را باز کرده عاشقانه نفسی عمیق می کشد و می گوید به به برمیگردد لگدی نثار لاستیک میکند و بعد از تعویض با عجله سوار بر مرکب و پشت به معشوق ...
متاسفانه این لاستیک های تیوبلس این فرصت رو هم از ما گرفت.

 
At February 4, 2009 at 12:22 AM , Anonymous Anonymous said...

مرا در قصه هایتان شریک می کنید زنان سرزمین پاره پاره من؟

هیچکس نمی داند از این بیشتر از سه میلیون ایرانی که می گویند در خارج از ایران اقامت دارند، چند هزار زن، تنها به دلیل حجاب از ایران مهاجرت کرده اند یا اینکه مهمترین دلیلشان مساله حجاب بوده است. اما من می دانم که هر کدام از آنها، قصه پر غصه خودش را دارد. !

http://hejab-diary.blogfa.com/post-12.aspx

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home