Sunday, January 21, 2007

دشت و مجنون

دوست شاعر و روزنامه نگار من محمد معلم ، گرفتار کسالتی است که بيش از يک سال است با آن دست و پنجه نرم می کند و اينک به خانه آمده از بيمارستان . گرچه او در کوی نويسندگان است و در جمع محبانش، و همکاران و دوستانی که همسايگان وی هستند، و از عبادتش دريغ ندارند، اما اين جای خالی مرا پر نمی کند که یادگاران خوش از معلم دارم در سر.

اين دامغانی مرد که دل شاعر دارد و حتی وقتی گزارش های جدی روزنامه ای می نوشت هم لایش دل پیچیده بود، بی صدا و بی جنجال، بی ادعا و بی بلندپروازی چهل سالی است که به اين حرفه مشغول بوده است.

علاوه بر همه خدمت ها که کرده در طول عمر حرفه ای. علت دیگری هم دارد که معلم از عیادت دوستان بهره ورست. در همه ساليان که او را می شناسم در موقع گرفتاری، در زمان ضرورت همدل با ياران، به عیادت و همسخنی و صبوری بوده است. اين از جمله مشخصات اوست. همگان روزهائی او را در روزهای درد و گرفتاری همراه و همدم خود ديده اند. افسوس که ندارم همراه شعری را که ساليان سال قبل همراه با نصرت الله نوح شاعر خوب ساخته بوديم درباره کوی نشينان، با اشاره به زنده ياد خسرو شاهانی. به نظرم حالا ديگر کار بزرگواری مانند دکتر مجابی است که بين همه کارهای خوب که می کند "کوی نامه" ای بنویسد. ای عجب که در آن ماجرای اتوبوس و ارمنستان هم ما وظيفه سردبیری "سفرنامه مولمه نزول به ارمنستان" را به حضرتشان سپرده بوديم. و به نظرم محمد معلم هم بايد کمک کند که هم حافظه خوب دارد و هم اطلاعات کافی، چون که غمخوار دوست و آشنا، همکار و همسايه بوده است.

آيا حالا که معلم در بستر بيماری خفته و همسر دردکشيده و مينا دختر نازنينش بر بالين وی هستند جای آن نبود که من هم باشم . اين را از خود می پرسم. و پاسخی هم نيست.

پس در يادها و خاطره های خوش غرق می شوم. یادش به خیر خسرو شاهانی که مشهدی بود اما همیشه معلم را همشهری می خواند، و نوح شيطنت می کرد و می پرسید محمد مگر همشهری است خسرو ... و جواب یک سان همیشه: مودونوم [یعنی می دانم] اما مو يک معلم در مشهد داشتيم که اسمش معلم بود... و ما به رهبری نوح، قيافه بی اطلاع می گرفتیم که معنايش اين بود که خب چه دخلی دارد، می گفت تو که نومودونی چکارت به اين کارا. معلم خودش مودونه .

محمد خودش خوب ساخته است:
کس نداند که در اين دشت به ما چون بگذشت
واي بر آن که از اين دشت پر از خون بگذشت


در قديم الايام من اين مصرح آخر او را کرده بودم وای بر آن که از اين دشت چو مجنون بگذشت. اما حق با او بود که "مجنون" را ذخيره کرد برای بيت های بعدی.

حالا محمد معلم ما که در دشت است و باشد که سال ها در دشت بماند گيرم ديگر مجنونی از وی بر نمی آید. چنان که از همه ما.

<$I18NNumdeklab$>:

At January 23, 2007 at 6:01 AM , Blogger bbddd said...

سلام شب بیدار!
چه بی سروصدا خانه عوض کردی...
مبارک باشد..
می بینی که باز هم خلوتت را به هم ریختیم...
گریزی نیست... باید پذیرفت.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home