آرت بوخوالد طنزنویس
مدت ها بود که از يادش برده بودم، آرت بوخوالد را که به دوران جوانی ما مظهر طنز بود و در عمرم کسی به بامزگی وی ندیده ام. تا امروز که خبر شدم درگذشت. به یادش دارم علاوه بر نوشته های وی که سال های سال آن را جمع کردم و در پوشه ای گذاشته ام که حالا در پستو خانه ای در تهران می پوسد، از یک روز در پائیز سال 1971 که با مهدی آزرمی در واشنگتن با وی ناهار خوردم. و هرگز ظرف سه چهارساعت این همه نخندیده بودم. تقريبا می توان گفت که لحظه ای از گفتن نایستاد و نمی دانم کی ناهار خورد.من و مهدی هم ریسه پر شده بودم. جلسه مان وقتی تمام شد که راننده ای از روزنامه واشنگتن پست آمد دنبالش. و بوخوالد گفت اين راننده نعش کش است و هر روز مرا می برد به قبرستان و من فرار می کنم و باز فردا می آید. و بلند شد و رفت.
در اين فاصله گاهی در ضبط صوت جیبی کوچکی که داشت جملاتی می گفت . و خودش اصرار داشت که چون پول ندارد که منشی بخرد و منشی روزنامه هم رفته بغل سردبير که همسرش در مسافرت است پس بايد کار منشی را به اين دستگاه سپرده و بعد هم اضافه می کرد که دستگاه گاهی اوقات از منشی بهتره چون که وقتی حرفی در گوشش می گوئی فردا همه منشی ها و ماشين نویس های روزنامه با خبر نمی شوند.
ديروز که مرده است آرت بوخوالد ۸۱ ساله بود. از همان جوانی که در پاریس به روزنامه واشنگتن پست پیوست مشهور و پولدار شد. باز در همين باره گفت آدم ديوانه کسی است که وقتی اروپا را هيتلر ویران کرده و نه برق دارد و نه گرما، در اروپا زندگی کند و بعد که با کمک آمريکائی ها اروپا ساخته شد بلند شد برود به آمريکا تا بفهمد که آمريکائی ها چرا از غدای خودشان زده اند و به کسانی داده اند که هر روز صبح تا به آن ها فحش ندهند روزشان روز نمی شود.
یک بار برنده جايزه پوليتزر شد و به آرزویش که داشتن جايزه نوبل و اسکار بود نرسيد چون خودش بعد از آن که کی سینجر و له دوک تو، یا عرفات و رابين جايزه صلح نوبل گرفتند نوشت تا امروز آرزو داشتم که جايزه نوبل را ببرم ولی حالا فهمیدم که غيرممکن است چون جايزه ادبيات را به من نمی دهند و مخصوص کسانی است که به آمريکا فحش می دهند . من این کار را فقط روزی دو ساعت می کنم که مقاله روزانه ام را می نویسم. جايزه صلح هم به من نمی دهند چون هرگز در عمرم جنگی راه نینداخته ام جز یک بار که بین دخترم و مادر شوهرش چنان دعوائی راه انداختم اما چون در خانه خودم بود همه ويترين های خودم شکست و کتابخانه رو سرم افتاد و معلوم شد در اين کار استعدادی ندارم. برای جايزه اسکار هم بوخوالد معتقد بود که آدم یا باید کج حرف بزند و یا سرطان پروستات داشته باشد.
نوشته اند که سال گذشته که به علت برداشتن کبدش در بیمارستان بستری بود، ولی از دو ماه قبل وقتی فهمید کارش درست شدنی نیست اعلام داشت که بهتر می داند در خانه باشد و از بیمارستان رفت و هر روز عده ای به دیدارش رفتند و گفت و خندید. سیاسی ترین روزنامه نگار جهان در دهه هفتاد بود و هرگز کسی به اندازه وی درباره جنگ ویت نام ننوشت و آن را مسخره نکرد و در عین حال طنزش گاهی ضرب المثل شده و آدم های خیلی مهم به کارش می برند.
آن چه درباره واترگیت و نیکسون نوشته بود بعد از استعفای نیکسون یک کتاب پرفروش شد که میلیون ها نسخه از آن به فروش رفت. تنها طنز نویسی بود در کشوری مانند آمریکا که آدم ها به سادگی سخن از هم شکایت می کنند و غرامت می خواهند که کسی از وی شکایت نکرد. مگر یک بار پینوشه دیکتاتور شیلی که هفته بعد بوخوالد در قالب طنز وی تهدید کرد که کتابی درباره اش منتشر می کند و به اسپانیولی رایگان در امریکای لاتین منتشر می کند. فردایش اعلام شد که پینوشه گفته است من شوخی کردم و وکیل هایم جدی گرفتند.
پس مردی که سال ها دنیائی را خنداند و با عینک گرد و سیگار برگ و دهان گشادش مشهود بود به تاریخ روزنامه نگاری پیوست. در حالی که عنوان آخرين کتابش بود هنوز برای خداحافظی خیلی زودست.
<$I18NNumdeklab$>:
نازنین با درود
مثل همیشه خوش نوشتی
هر چند من ایشان را تا حال نمیشناختم
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home