از بوسنی بی موبایل
به عادت مالوف، مثل پنج روز ديگر هفته، نشسته بودم در استارباکس محله مان، قهوه ای را مزه مزه می کردم و دو روزنامه ای را که روزانه می خرم داشتم می خواندم که صدائی حواسم را برید. متعلق به دخترکی بود ده دوازده ساله و همراه او خواهرش دو سالی بزرگ تر. با ایما و اشاره کمک خواست، رو در هم کشيدم کاغذی را گذاشت روی میز. رويش نوشته شده بود در بوسنی همه خانواده ام کشته شده اند. نتوانستم مقاومت کنم و همان طور که سرم در روزنامه بود سکه ای در دستش گذاشتم. نگاهی در چشمانش کردم دروغگو نبود دخترک معصوم. اما حس کردم که برای برداشتن کاغذش از روی میز کوچک جلو من دو باری دستش حرکت کرد، حرکت اضافی.دوباره سرم رفت توی روزنامه و خيالم را برده بود به بوسنی و کشتار صرب ها. ناگهان فکری در سرم گذشت و نگاه کردم و دیدم اسفا که درست بود فکرم. موبايلم روی میز نبود. آن دو هم غيب شده بودند. منتظر تلفنی بودم و اين کمی دلخورم کرد. اما شروع کردم به منظم کردن فکر. پسرکی که هر روز کاپوچینوئی به دستم می دهد معتقد بود به پلیس بگویم و از طریق دوربين هائی که همه جا هست پیدایشان می کنند. با خودم گفت حالا پیدا شد. چکار می توانیم کرد، بنده و اسکاتلند يارد. گذشتم . از اتفاق درست رویروی استارباکس یکی از این دکان ها هست که همه جا پرند و موبایل می فروشند رفتم و گزارش کردم و او تلفن کرد و به فاصله دو دقیقه گفت که سیم کارتم قطع شد. یعنی حالا کسی نمی تواند از آن با جاهای دور صحبت کند و سر ماه صورت حسابش را برای من آورند. بعد هم گفت همين الان سیم کارت دیگری درست می کند. که کرد. دستگاه تلفنم هم بیمه بود. پس دستگاهی نو هم صاحب شدم. همه اش شد پنج دقیقه.
اما حالا باید دوازده ساعت صبر کنم که تلفن نو شارژ شود. و ببینم شماره تلفن ها و بقیه اطلاعاتی که در آن گوشی داشتم آيا در سیم کارت ثبت است و باز می گردد یا نه. همیشه هم خدمات به این سرعت و راحتی نیست و گاهی هم گیر فراوان دارد اما امروز نداشت و کمتر از نیم ساعت تمام شد.
حالا فرصت دارم که به چشمانش فکر کنم و به دست کوچکی که به نظرم حرفه ای نبود برای همین می ترسید که دراز شود و به بهانه برداشت کاغذش تلفن مرا هم بردارد. به نظرم تا از صحنه بگریزند دل های هر دوتاشان تاپ تاپ لرزیده است. مثل خودمان وقتی کاری دزدکی می کرديم در بچکی. گیرم ما چون جنگ نشده و کسانی ایل و تبارمان را نکشته بودند کارهای دزدکی مان دزدی واقعی نبود. کلوچه بود و یا شربت البالو که برای میهمان گذاشته می شد در پاشیر.
یادم آمد به يک زن جوان اهل بوسنی "نسا از سارایوو" که داستان زندگی اش را در فیلم نیمه مستندی گفته و پارسال دیدم و تا چند روزی خوابم نمی برد.
تا به اين جا رسیدم عصبانی شدم از دست خودم. این تفرعن چه بود که سر از روزنامه برنداشتم تا دل به قصه آن ها بسپارم که اگر کرده بودم آن دو تا بچه معصوم فرصت و جرات نمی کردند که چنان کاری کنند. اين ژست دانشمند غرق در روزنامه چه بود که مانعم شد به خواندن نامه شان رغبت نشان دهم. خب در آن صورت آن ها هم با آن عجله و لابد دوان دوان نگریخته بودند. تازه افشين می گويد موبايل را حداکثر اين که ازشان پنج پاوند بخرند. حالا ديگر کسی جلودار سئوالات مقدر نیست که دارم از خودم می پرسم. اين ها شب کجا می خوابند. کدام مافیا آن ها را از راه های قاچاق به اين جزيره آورده و بعد با اينان چه می کند. مدام می نویسند از فراوانی فاحشه های اهل اروپای شرقی که باندهائی آن ها را می آورند و معتادشان می کنند و تن و جانشان را می فروشند.
لابد اين دو تا بچه معصوم در صف انتظار قرار دارند تا به رشد برسند. در اين فاصله دست گرمی گاهی هم موبایل مثل منی را بر می دارند. از هر جنگ کشتاری همین باقی ماند. دیروز در بوسنی بود و امروز در عراق. دیروز صرب های پروتستان با بوسنیائی های مسلمان و کروات های کاتولیک درگیر بودند. یا مثل لبنان دعوا بین دروزی و شیعه و مارونی ... ای وای . راست گفته است ویل دورانت که جنگ های مذهبی را که از تاریخ تمدن بگیری چیز زیادی برایش نمی ماند. به ويژه تا قرن نوزدهم . پس عجب نیست اگر نوشته اند که باز هم نومحافظه کاران قرعه خود در سبد جدال های سنی و شیعه نهاده اند. خبر اول روزنامه از قضا بود کشته شدن نود نفر در انفجار بمب در محله شیعه نشین بغداد. بس کنم این حکایت درد و جنون را.
<$I18NNumdeklab$>:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home