از کجا معلوم که خودش بود
این نوشته را به نقل از وب لاگ بی بی سی بخوانید.
داشتم با قطار خودم را به بوش هاوس [مرکز سرويس جهانی بی بی سی] می رساندم که قرارشد در جام جهان نمای امروز برنامه فارسی که مهم ترين نکته اش اعدام صدام حسين است شرکت کنم. به سابقه دو باری که او را از نزديک ديده ام و چند ده باری که به مناسبت های مختلف درباره اش نوشته ام.
در راه فقط به همين موضوع فکر می کنم و گهگاه در کتابچه کوچک بغلی ام کلمه ای می نويسم تا در برنامه زنده، يادآورم شود. کنار دستم يک زن و مرد در سال های ميانی عمر نشسته اند. حواسم آن قدر به صدام بود که گوش ندادم که در چند سانتی متری ام عربی حرف می زنند. که اگر دقت کرده بودم ديگر دشوار نبود فهم آن که آن ها هم از صدام می گويند.
با کشف همه اين ها به گفتگو مشغول شديم. هر دو اهل بغدادند و بشام نام فاميل آن هاست.
زهرا حدود سی و پنج سال دارد و دوازده سال است که به بريتانيا پناهنده شده، از جور صدام " برادرم و عمويم کشته شدند چون کمونيست بودند، برادرم قبل از مرگ وصيت کرده بود که من از عراق بيرون بروم. می ترسيد دست گرگ های صدام بيفتم. نمی دانست پدرم همان اول که او دستگير شد مرا به ترکيه فرستاد. برادرم چهارسال زندان بود تا اعدام شد و از جائی خبر نداشت. ابوغريب گورستان بود"
برای من که کارم روزنامه نگاری است خوب سوژه ای هستند هر دو اين ها. اگر ضبط صوت همراهم بود حتما در همان قطار مصاحبه ای می کردم با آن دو. اما بدون اين ها هم دست به کار شدم. خواستم از زهرا و خواهر زاده اش بپرسم الان که صدام اعدام شده احساستتان چيست، اما هنوز زود بود. پس پرسيدم:
- وقتی صدام سرنگون شد، بعدش، به بغداد رفتيد.
زهرا سری به حسرت تکان داد و خود به خود به حرف آمد. "دوبار رفته ام. اگر نرفته بودم الان حتما شادمان بودم و جشن هم می گرفتم. همان کاری که شب اول کردم وقتی بی بی سی صدام را نشان داد، من همه همکارمان را به پاب دعوت کردم. صد پاوند خرجم شد وقتی که او را از سوراخش بيرون کشيدند، به آن خواری. ميهمانی دادم. شادتر از آن لحظه در زندگيم نبود. اما همين قدر که او اصلاح کرد و کت و شلوار شيک پوشيد و از آن بهت بيرون آمد و قرآنی هم به دستش گرفت و شروع کرد به عوام فريبی، راستش بيش تر از دست آمريکائی ها عصبانی بودم تا صدام ..."
پرسيدم – و اين را از اسماعيل، سی ساله کارمند يک موسسه ارتباطات – " به همين سادگی بخشيده شد"
- نه، بخشيده که نمی توانست بشود. اما واقعا شما باور داريد که صدام را دار زده اند. واقعا خيلی ساده هستيد. لابد بعدش هم می خواهيد به من بگوئيد که عدی هم کشته شد. و آن جنازه ای که نشان دادند مال او بود. نه آقا الان هم صدام و هم پسرهاش در يک جزيره دارند عشق می کنند، آمريکائی ها هم محافظشان هستند. حالا اگر معلوم نشد.
زهرا با يادآوری اين که بزرگ ترست رشته کلام را از اسماعيل گرفت تا بگويد:
- بار اول، چهارماه بعد از سقوط بعثیون راهی بغداد شدم با چه مشکلاتی.کارهایم را نديده گرفتم، ناامنی عراق و مشکلات سفر را هم. هر چه پدرم پشت تلفن التماس کرد که از ديدن ما بگذر. گوش نکردم. دلم پر از اميد و آرزو بود. نقشه کشيدم که تمام ذخيره ام را ببرم که تا دير نشده آپارتمانی در بغداد بخرم. در خيال خودم حتی يک روز ماندن در لندن هم دشوار بود. با چه شوری رفتم.
زهرا با اشک به خاطر آورد که در دومين سفر او را دستگير می کنند سه روز به زندان می افتد. همان روز ورودش به بغداد، ساعد يکی از اعضای خانواده شان جلو چشم بچه هايش،
دم در خانه کشته می شود.
قطار رسيده است به ايستگاه واترلو. زهرا و اسماعيل در ازدحام ايستگاه شب عيدی و شلوغ گم شدند.
<$I18NNumdeklab$>:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home