Monday, November 23, 2009

دوستت الان کجاست


عکسی فرستاده است از استراسبورگ، همان جا که دارد دکترایش را می گیرد و خانم دکتر در رشته حقوق آن هم حقوق محیط زیست می شود، می داند که چقدر از موفقیت و شادی اش شاد می شوم و چقدر به او افتخار می کنم، نه چندان کمتر از زویا و کاوه، اما همچنان که سرمست از دیدار عکسش بودم خط نگاهش را دنبال کردم رفت رفت رفت تا سلولی و در آن دوستش نشسته بود.
در همین صفحه، عکسی آخرین را همان دوستش برایم فرستاد از شیراز، خواسته بود حافظیه را غرق در گل ببینم و به شادیش شاد باشم او هم، اما اینک آیا سر گذاشته بر دیوار سفید چشم دوخته به خالی دیوار روبرو، از هیبت این فکر نه که عکس استراسبورک هم در چشمم قهوه ای شد که جهان هم از خرمی فتاد. هجده روز شده است که نیست آن بچه، هجده روز است که چشمم به صفحه است تا مگر خبری از خود دهد، هجده روزست که در خیال او را نشانده ام روبرویم با خنده ای که تمام صورتش را می پوشاند.
نمی دانم دیگر در کدام منطقه ای از کدام سوک دنیاست که کسی به جوانی و نازکی وی را حبس می کند، او که از راه کلاس فرانسوی بر می گشت و هنوز کتاب فرانسه اش زیر بغل بود .چنان که نمی دانم در کدام دیارست که جوانان صاحب ذوق و استعداد باید فرار کنند و بروند و روزی روزگار باید از کدام بیدر کجا عکسی بفرستند نشسته در کنار آبگیری، و آدمی خوشحال شود که نیستند.
و آدمی دلش تنگ شود اما به خودش بگوید چه بهتر که نیست بگذار دلم تنگ باشد. پس چه گفت شاملو وقتی گفت من چراغم در این خانه می سوزد و چه گفت دکتر مجتهدی به بچه های البرز وقتی که در آمریکا مراسم تجلیل از وی بر پا داشتند. وقتی گفت "من از شما راضی نیستم، امروز از خودم هم راضی نیستم. من شما را برای آن خاک ترتیت کردم نه برای آن که دانسته هایتان نثار این ها و این جا شود".
آیا همه این ها در مقابل سیاست زندان درمانی که برای هر دردی همین یک روش را می داند باید از یادمان برود. این همه را نوشتم که بگویم عکست را دیدم عزیزم، به شادیت شادمان شدم حیف که وقتی خط نگاهت را دنبال کردم نشد شادمانی ام دوام آورد. دوستت الان کجاست و به چه فکر می کند. در آن تنهائی سرد.

<$I18NNumdeklab$>:

At December 24, 2009 at 12:09 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

نمی‌شناسم‌اش اما هر چه هست بهانه‌ای داد به دست‌تان تا بنویسید از ایرانی که رونق‌اش نیست این‌روزها با زندان و توهین و شکنجه و باتوم و... اما دل‌مان همه و همه روشن به روزی‌ست که زودتر از آن‌چه که گمان بریم خواهد رسید.

شاد زی

 
At December 24, 2009 at 2:59 AM , Anonymous مائده said...

نمی دانم چطور شد کامنت هائی که زیر این پست گذاشته بودیم من خودم اولین روز که حدود یک ماه قبل بود برایتان نوشتم در عکس [...] است که شاگرد شما بود و دلتان برایش تنگ شده و آن که در خط نگاهش دنبال می کنید نفیسه است که نشانی اش را داده بودید. زندان بود و دلتنگش بودید. حالا به حمدالله بیرون آمده . فقط عزیز شما نیست عزیز همه ماست . ههم زندانیان جنبش دانشجویی و همه آن ها که این اواخر مرحمت نصیبشان می شود

 
At December 31, 2009 at 8:58 PM , Anonymous vb said...

شاید برای
"
این دانه های نازنین محبوس مانده در
زمین در گوش یک باران خوش موقوف یک
باد صبا
"

 
At January 20, 2010 at 11:39 PM , Blogger Unknown said...

نمی دانم اینکه اینجا دور از وطن مانده ام به نظاره بهتر است و روز را شب و شب را روز می کنم همچون بقیه مردم دنیا به سادگی و راحتی.روزمرگی را در آغوش می گیرم و تنها دغدغه ام تا چه خورم سیف و چه پوشم شتا.یا اینکه الان توی نازنین وطنم بودم در قلب حوادث.واقعا کدام بهتر است. فرق بین این خیره گی به دور دستها با خیره شدن به سفیدی دیوار سلول چه اندازه است.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home