سفرنامه - سوم
سومين روز سفر هم به ديدار نیویورک گذشت و ظهرش هم ناهاری با جناب فريدزاده، به اتفاق نيما و فواد که او هم در مدرسه عالی هنر نیویورک فارغ التحصیل شده در رشته انيمیشن از چند نفر تعريف کارهای وی را شنیده ام.خوش حالی است که در منتهتن سرد در یک رستوران افغانی بنشینی و از فرهنگ و نه چیز ديگری حرف بزنی. راستش که من گاهی از خودم لجم می گیرد و از این که هر کس به من می رسد حرف های سیاسی می زند. بیخود نیست که دوسه سال پیش یکی به من گفت اصلا فکر نمی کردم شما اهل شعر باشید. و من جایز بود به حال خودم گریه کنم و به حال زنده یاد گلشیری که روزگاری پیش بینی کرده که بود که من در شعر چیزی می شوم. یادش به خیر فروغ. شرم بر من که برای چهلمین سالگشت مرگ دردناک وی هنوز چیزی ننوشته ام. او هم همه اش از شعر می گفت لابد تصوری داشت از آینده من. در آن زمان چز به شعر فکر نمی کردم . حالا کمیاب شده است لحظه هائی که از شعر بگوئیم و بشنویم. جناب فریدزاده روزگاری درازی در صدا و سیما بود که من نبودم اما از دور در جريان زحماتش بودم. بعدا زمانی هم با آقای خاتمی همکار بود در ارشاد. در سال های اخیر مدتی هم سفیرفرهنگی در سازمان ملل و حالا از خدمات دولتی کناره گرفته بی آن که از فرهنگ دوری گرفته باشد. در گفتگویمان هم همه از سالی گفت که سازمان ملل به نام مولانا نهاده و کارهائی که سه کشور ايران و افغان و ترکيه دارند می کنند.
غروب اما تمیهدات ما به جائی نرسید و دوستان ایرانی نیویورکی نگذاشتند در امان بمانیم و دو شب را بی گفتگوی سياسی به در بریم. جلسه ای در یک سالن دانشگاهی در خیابان چرچ که اول تصور کردم در کلیسائی است اما بعدش دیدم نه. خوشبختانه روبروی محل سخنرانی یک استارباکس بود و من که دو روزی هست از استارباکس محله مان دور مانده ام خود را بدان جا انداختم با نیما. کاپوچینوی محبوب تزریق شد.از جلسه شب سولماز گزارشی
گرد آورده و مکرر نمی کنم و بعد از سخنرانی رفتیم به یک رستوران با ده بیست تائی از ایرانی های همدل و همه از دوست داشتنی ترين ها. در این جور سفرها همه کار یک طرف این دیدارهای همراه شام یک سو. از رسمیت افتاده و فرصتی برای آشنائی از این طایفه پریشان شده که ما ایرانیانیم و انگار از برج بابل به زیر آمده. و برای من مطالعه ای جالب است که چطور آدم های اهل یک دیار بعد از مدتی بودن در یک شهر آمریکائی و یا اروپائی تفاوتشان با همشکل هایشان در شهر و کشوری دیگر آشکار می شود. چقدر این بیست سی سال در لندن یا نیویورک و یا فرانکفورت بودن آدم را متفاوت می کند. موضوع جالبی است برای جامعه شناسان و مردم شناسان، به نظرم. و باری آشناشدن با عده ای دیگر، خودش موهبتی است که آسان به دست نمی آید. عکس مربوط به لحظه ای است که فرخ نگهدار دارد پاسخ پرسش یکی از حاضران را می دهد و من هم حاضر می شوم برای پاسخی دیگر.
<$I18NNumdeklab$>:
بهنود گرامی ، این چندمین بار است که در نوشته هایتان از شیفتگی و به نوعی اعتیادتان به "استارباکس" سخن می رانید و هر بار خاطرم را که گرم از نوشته تان است به آتش می کشید. چرا که استارباکس نشانه ای ورای کنج امنی برای نوشیدن قهوه ی دلخواه است و امروز نماد فرهنگ مصرفی و استیلای همه جانبه ی امپریالیسم فرهنگی و اقتصادی آمریکا بر جهان غرب و همه جهان است. نمونه ی کامل " یکسان سازی" و امحای "دیگری" است. شنیده ام - و چه نیکو که ندیده ام به چشم – که در پاریس یک به یک چهارراه ها را تسخیر می کند و " کافه ی پاریسی" می رود تا خاطره ای باشد کمرنگ همچون همه آنچه تا دیروز اصیل بوده و دیگر نیست.
در شهری که در چند فرسخی مرز ظاهری امپراتوری مصرف واقع است (وگرنه که شیطان بزرگ مرز نمی شناسد!) ، سالی پیش به جستجوی خانه ای و محله ای می گشتم که تا آنجا که بتوانم از شعبات بی شمار استارباکس دور باشم. جستجو نتیجه داد و همخانه با آزاداندیشانی شدم که چون من از این بیرق جدید امپریالیسم مصرفی اکراه داشتند. آن محله ی کوچک را "آخرین سنگر" نامیدیم و مرز آن از شمال راه آهن بود و از شرق و غرب و جنوب اولین شعبه ی استارباکس. درست روبه روی خانه مان کافه ای بزرگ بود به نام "امید" ، با دو سالن بزرگ و حال و هوایی متفاوت و متفاوط. هرهفته در سالن بزرگ پشتی ، گروهی محلی موسیقی اجرا می کرد یا جلسه ای برای حمایت از مستضعفان ، شاعران ، هنرمندان و یا محیط زیست برپا می شد. زمستان پیش که "امید" به دلیلی نامعلوم چند روزی بسته بود کابوس ظهوریک شبه ی استارباکسی دیگر خواب من و همخانه هایم را می آشفت. چراکه هرگاه تجارت غیروابسته ای – به فارسی لس آنجلسی و تورونتویی بخوانید بیزنس مستقل – شکست می خورد در محلش استارباکس یا مک دانلدز ی سبز می شود. حالا که چند ماهی است به دلایلی نه چندان خوشایند مجبور به ترک "آخرین سنگر" شده ام و دور شده ام از صفای محله ی کوچکمان ، دوهفته ای پیش همخانه ی پیشین به دیدارم آمده بود و آورده بود خبر از تعبیر نیمی از کابوسمان : کافه ی "امید" سرانجام به دست شهرداری چیان و به دلایلی پروانه ای- مالیاتی بسته شد. حال که این سطور را می نویسم نیمه شبی است و از ترس تعبیر نیمه ی دوم کابوسم به خواب نمی روم. باری این خاطره و این درد دل را آوردم از گوشه ای از زندگی در غرب سخن گفته باشم که رسانه ها به تصویر نمی کشند. چهره هایی از زنان و مردان آزاده ای که تا در غرب نبودم هرگز در رسانه های تصویری جمعی ندیده بودم . کسانی که با مرامی اخلاقی در آخرین سنگرها در مقابل استیلای جهانی فرهنگ مصرفی و نابودی سیاره مقاومت می کنند و در این راه ریاضت ها می کشند. استارباکس را به عنوان نماد این ضدفرهنگ تحریم می کنند. از تعاونی هایی خرید می کنند که کشاورزان محلی یا گروه های محرومی نظیر سرخپوستان کانادا و چیاپاس مکزیک را با خرید محصولاتشان و عرضه ی آن حمایت می کنند . دانه ها و غلاتی را می خرند که "مونسانتو" هنوز به دستکاری ژنتیکی نیالوده است و صدها و صدها عهد اخلاقی دیگر تا عصمت به آینه نفروشند که فاجران نیازمندترانند. باری درد دلی بود باشد که خاطرتان نیازرده باشم.
سیامک
بهنود عزیز:
چرا از آنچه بر سر سایت قبلی آمد و آنهمه آرشیو مطالب تان نمینویسید.
دلم شور میزند که باز درخشان گندی زده باشد خدایی نکرده
از او که بعید نیست.
سابقهاش را دارد.
چند خطی لطفن محض دل ما بنویسید چه شد آن آرشیو بهنود آنلاین؟
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home