بابل، سخت است دیدنش
دیشب رفته بودم بابل، فيلمی که باید می دیدم. سه قصه جدا از هم که به نخ نازکی به هم پیوسته می شود. نخی که فقط کارگردان مطلع است و حتی هنرپیشه های سه اپيزود [چهار جامعه و چهار تفکر] همدیگر را نمی بینند. از ديدن اين همه تفاوت در فرهنگ هاست که قصه به برج بابل تنها می زند که حرف خود را گفته باشد. این همه از هم بیگانه و اين همه گرفتاری هاشان شبیه به هم .
قصه اول در مراکش می گذرد، شکارچی فقير تفنگی برای بزداری می برد که دوست دارد بچه اش موقع بزچرانی بتواند از خود دفاع کند. در تمرين است که بچه ها تیری به سوی اتوبوسی رها می کنند که توريست های اروپائی و آمريکائی را می برد.
قصه دوم در ژاپن می گذرد. دختر جوانی ساکن طبقه صد و چند آسمان خراشی که لال و گنگ است و. مادرش در اثر افسردگی خودکشی کرده، می خواهد زندگی را در آغوشی پیدا کند کسی حاضر نیست. بدن خود را عرضه می کند اما کسی نیست. حتی مامور پلیس. سرانجام در همان اوج هزاران پائی برهنه در آغوش پدر می رود.
قصه سوم در کاليفرنياست. دايه ای مکزيکی دارد از بچه های کسی نگهداری می کند که خود به عنوان جهانگرد در مراکش است [سوار همان اتوبوس] و چون آقا غيبت می کند، زن هم قرارست برای عروسی پسرش به روستائی در مکزيک برود، بچه ها را هم می برد.
صحنه چهارم مکزيک است. با فقری شبیه به مراکش اما فرهنگ آمريکا تنه زده. بعد از آن عروسی که شباهت زيادی از قضا به عروسی های جامعه شهری ايران و شهرستان های ايتاليا و يونان داشت اما در مکزيک، جمع در بازگشت گير پلیس مرزی آمريکا می افتند که زبان نمی فهمد.
نخ تسبيح قصه تفنگی است که آن ژاپنی، پدر دخترک زمانی به ابراهيم حسن داده همان تفنگ اين خانواده کوچک را اول رسوا کرد و بعد به هم ريخت. و مضمون مشترک سکس که در هر چهار سوی برج بابل وجود دارد اما در هر کدام شکلی دارد و از محیط اثر می پذیرد.
در حقيقت قهرمانان اين سه قصه که از چهار جای زمين بودند، از توکیو به روستای مراکش، از آن جا به روستائی در مرز آمريکا و مکزيک.
علاوه بر براد پیت [پدر بچه ها و جهانگرد آمریکائی] و کيت بلانشت که نقش مقابل وی را بازی کرد و هر دو کوتاه و حسی و فوق العاده بودند و تا به حال تحسين هم شده اند. هنرپیشگان دوم هم که گارسیا برنر و کوجی یاکوشو باشند کم از آن دو نداشتند.
ایناریتو کارگردان که قبلا سقوط و 21 گرم را از او دیدیم و آشکار شد که حرف و سختی دیگرست در سینما با این فیلم خود را در نقطه ای دیگر نشانده.گروهی فیلم دو ساعته و نیمه را افتضاح خوانده اند[ دیشب در سینماهم جوانی با صدا نیمه فیلم سالن را ترک کرد در حالی که فریاد می زد اشغال] و عده ای هم به شدت تحسینش کرده اند
اينقدر بود که در سالن سینمای محلی، با ساخت فیلم که در لحظاتی فیلم مستند می نمود، هر کس نشسته بود به گمانم تکان خورده بود. زن جوانی بغل دست من هی آب می خورد و صدای گذر آب از گلویش در سکوت سینما می پیچید. اما گویا از زندگی در دنیائی اينچنین آتش گرفته بود.
<$I18NNumdeklab$>:
مسعود بهنود عزيز!
متاسفانه من با ويندوز 98 فونت متن شما را بصورتي دريافت ميكنم كه برخي از حروف را اجقوجق نشان ميدهد.
با توجه باينكه هنوز خيلي از سيستمها بدلايل مختلف از ورژن قديمي ويندوز استفاده ميكنند آيا امكان اين وجود دارد كه از ورژن فونتي بهره بگيريد كه فراگير باشد؟
متشكرم.
خوب نوشتی
بگذار بهترین سکانس از دید خودم را بگویم
سکانسی که برد پیت هرگز در آن نفهمید
سکانسی که نهایت برخورد شرق و غرب بود
برد پیت در حال سوار شدن به چرخبال تمامی پولهای کیف پولش را می خواهد به مردی بدهد که یاریش کرده بود
ولی مرد قبول نکرد و برد پیت هیچگاه نفهمید که چرا و این چیزیست که غرب هرگز نمی فهمد
به موسیقی بی نظیر پایانی گوش بدید
http://www.youtube.com/watch?v=MxPfs351wMI
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home