خانه شماره 32
ده ها سال دیگر، پس از ما، وقتی ما نبودیم و اين آسمان بود و ایرانیان دیگری بودند با سرنوشتی دیگر. پدرانی دست فرزندان خواهند گرفت و به تمپل وود خواهند آمد و در آن شماره 32 را نشان خواهند داد و خواهند گفت ربع قرنی در این جا مردی تنها ساکن بود که هيچ گاه تنها نبود.
برای گذرندگان آینده هستند کسانی که بگویند اين جا در روزگار آن مرد که تنها بود و تنها نبود، پرچمی همیشه پشت پنجره اش آویزان بود سبز و سفید و سرخ، که نه پرچم ايتالیا بلکه چون نیک نظر می کردی پرچم سرزمينی دور بود که اين مرد بدان جا تعلق داشت. پرچمی که از وقتی سیزده ساله و شاگرد قهوه چی بود در شهری به اسم اصفهان، بر دست داشت تا سرانجام بر همان پرچم پوشانده شد و در گورستان هندون خفت. دور از سرزمينش، دور از سی و سه پل، در خواب زاينده رود و چهارباغ خفت. در کنار همسرش، مادر معزز و علی و جواد، که او نيز نذر کرده، سجاده نبسته، با دعائی زير لب، پانزده سال قبل به همين سرنوشت دچار شد.
آیندگان موقع عبور از خانه 32 تمپل وود با دست پنجره ای را نشان خواهند داد که مردی تنها که هيچ گاه تنها نبود پشت آن می نشست و چشم می دوخت به پیچک روبرو، در انديشه پیچکی که در حياط خانه اش در اصفهان کاشته بود و همه خانه هائی که در شاهین شهر ساخت.
پدران به فرزندان خواهند گفت که آن مرد سی سال در این شهر زیست و هرگز زبان همسايگان نیاموخت، و هنگام مرگش همسایگان آمدند تا بگویند که با بی زبانی بهترین همسايه هاشان بود، از مهربانی او خبر داشتند همسايه های کوچک و بزرگ. و این عزیز الله اثنی عشری بود که از شنبه پیش دیگر نیست. و به همان سرنوشت تن داد که همه از آن ناگزیرند. اما تا قبل از رها کردن تن، عزيز، خود و اين خانه را در دل و ذهن هزاران نشاند. هر گاه کسی از اهل هنر از تهران و اصفهان آمده، انگار بوی دیار دارد، به پیشوازش رفت و نرسیده چای دم کرده خوش رنگ جلو او گذاشت تا بگوید هنوز همان شاگرد قهوه چی هستم، و کسی این را می گفت که روزگاری از بزرگان و کارآمدان بازار اصفهان شده بود، معتمد نامداران و خود صاحب سرمايه.
چندصدند، یا چند هزارند ایرانیانی که شبی در خانه تمپل وود سر کرده اند. آخرين میهمان عزیز عزیزالله خان، ايرج پزشگزاد نویسنده و محقق نامی روزگاری در وصف عزیز اشاره کرده بود به شاه عباس و کاروانسراهایش و اين عادت گزشکنی اصفهانی ها. همسايگان اين خانه چه بار ها که صدای موسیقی غم آوا یا شادی بخشی را شنيدند که از داخل این خانه در کوچه پیچیده بود. و آن شب هائی بود که نامداران موسیقی میهمان عزیز بوده اند. و شب های شعر. و شب های خاطره ... و شب بوهائی که از خانه اصفهانش رسید و در حیاط کوچک اینجا کاشت، بوی مانوس تمپل وود بود، و بوی یاس که شب های تابستان، سنگ را به ياد دیار می ترکاند. و او همچنان هیچ نمی گفت.
معتمد بازار، وفادار به همان آرمان ها که از جوانی بدان سر سپرد، محرم این و آن، اولين حاضر روزهای سخت ايرانيانی – از هر مشرب – که در این سی سال در غريبی بودند، عزیز ما، اینک رفته است.
از "سیاه مشق" سایه تفال زدم . آمد:
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
این طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانک جرسی رفت
رفتی و غم آمد به سرجای تو ای داد
بی دادگری آمد و فریاد رسی رفت