چند روز کاری داشتم و سخت گرفتار بودم و فرصتم نبود و حالا که دست داد. که به کارهای مانده برسم مهم ترین کارم این شد که
مقاله ملیحه خانم محمدی را بخوانم. ابن دفعه نه برای این که هر چه بنویسد ملیحه خانم می خوانم و به نوع نگاهش علاقه مندم . نه برای این که مقالات رادیو زمانه را معمولا می خوانم که معمولا انتخاب های خوبی است. بلکه برای این که موضوعش با جانم آشناست. درباره
لرزه ها کتاب
فریده زبرجدست.
من به تمام آدم ها، به همه زن ها، به همه دخترهای جوان که ممکن است نام فریده و فرج و ملیحه محمدی و مرا نشنیده باشند توصیه ام این است که این کتاب را گیر بیاورند و بخوانند. عجب است که دارم درباره کتابی که هنوز خودم نخوانده ام چنین سخنی می گویم. دلیل روشنی دارد. بیست سال و بیشتر ست که منتظر این نوشته بوده ام.
سال پنجاه نه بود اگر خطا نکنم. سالی بود که تهرانمصورمان را ویران کرده بودند در اولین یورش به رسانه های ازاد. همه پراکنده شده بودیم. من از سرگذشت بچه های اتاق تحریریه . بچه هائی که توسط سیروس جمع شده بودند بی خبرمانده. خودم دیگر از نیمه زیرزمینی به زیر زمینی ارتقا یافته . از خانه ای که در آن بودم و داشتم جنگ و تنهائی را با نوشتن از سیدضیا تا بختیار علاج می کردم، بیرون زده بودم. می رفتم تا نیما پسرم را ببینم که کنار خیابان یوسف آباد فرج را دیدم که نهایت احتیاط را هم داشت. با شوقی آمد. با شوقی از دیدنش روبرو شد. گفتم کجائی. چه می کنی حسین رهرو. گفت در شرکتی و بعد هم فکر زندگی ... مثل همیشه جویده می گفت اما لابه لای کلمات دستش بی اختیار به سمتی چرخید و انگشت اشاره اش سوئی را نشانه گرفت. لحظه ای، و لحظه ای نه بیش از این ، در ادامه خط اشاره فرج دخترکی نازک را دیدم سبزه رو و محجوب. نگاهی آهوانه داشت. و از لابلای کلمات جویده فرج معلوم شد که یا دارند ازدواج می کنند یا همین روزها کرده اند.
شاید باورتان نیاید که من فریده خانم را همین اندازه دیده ام. اما هیچ وقت از گوشه و کنار ذهنم و دلشمغولی های ذهنی ام دور نمانده است. سال ها گذشت و
آدینه را علم کردیم. مدتی بعد باز سیروس رفت و فرج را آورد. و دیگر بودیم و بودیم تا روزی که در تهران بدرقه اش کردم. به چه حالی بودیم بماند. بعد هم فرج رفت و
یاس و داس را نوشت. بعد هم من توضیح دادم برای کسانی که از کشف فرج به شوق آمده بودند. بعد بعد بعد بعد...
اما من همیشه منتظر بودم. می دانستم این اتفاق می افتد. یک بار و آخرین بار، وقتی فرج گم بود و دلی به سینه هیچ کدام از ما نمانده بود، روزی که - در دفترخاطراتم نوشته ام که کدامین روز بود - آمدم ترسان و لرزان به لانه ام، بالای برجی نزدیک خانه هوشنگ گلشیری. رفتم مثل آن روزها، اول پرده ها را بکشم و بعد چراغ را روشن کنم که دیدم چراغ تلفن چشمک می زند یعنی که پیامی دارد ، شاسی را فشار دادم صدای گلشیری در خانه ام پیچید: رییس هر کار لازم است بکن. جنازه این بچه را می اندازند توی خیابان ها. لازم نبود اسم بیاورد معلوم بود فرج را می گوید.
هوشنگ مدتی بود درباره فرج غر می زد. مدتی بود رابطه شان خوش نبود. روزی هم در عرض سه ساعت برایم گفته بود چرا، اما حالا این چه پیامی بود؟
در آن فضای وهم آلود هنوز چراغ را روشن نکرده، بدگمان به تکه ابری که از گوشه آسمان سرک کشیده از پنجره به درون. این هم صدای هوشنگ که از جنازه فرج می گوید.
در این وضعیت بودم که تلفن زنگ زد. برداشتم اول بوقکی که خبر از اتصال به آن سوی دنیا می دهد و بعد صدای بغض کرده فریده که به رعایت من حرف زیاد نمی زد. با کمترین کلمات داشت گزارش می داد از وضعیتی که ایجاد کرده و می دانستم که یک تنه دنیا را از وضعیت فرج باخبر کرده. گفت و گفت ناگهان زنجیر برید. فریاد زد: دارم به شمائی می گویم که دارید گوش می کنید.
فضای ترسناک و وهم آلوده ام را وهمناک تر کرد. داشت خطاب به سربازان گمنام امام زمان حرف می زد. راهی پیدا نکرده بود جز این. داشت به آن ها که خطوط تلفن را شنود می کنند می گفت. جیغ زد: گلایه نکنید که چرا دنیا را به هم ریخته ام. به هم خواهم ریخت.
چشم هایم بسته بود و نمی گویم به چه حالی داشتم می شنیدم که دخترک لاغرک سبزه رو دارد یک دستگاه بزرگ و مخوف را تهدید می کند. اما خنده نداشت. گریه هم نداشت. گرچه مستاصل شده بود اما صدایش از ضعف نبود.
روزها بعد وقتی آن خاطره را بارها بارها در ذهن زنده کردم به خودم گفت انگار نزدیک شانزده سال از آن لحظه که کنار پیاده رو خیابان یوسف اباد دیدمش منتظر بودم داد بزند. بزن دختر چرا بغضت را فروخورده ای. مطمئن بودم که روزی فریاد خواهد کرد. بی تردید بودم که صدای فریاد فریده شنیدنی است. تصویرهای او را در فاصله آن بار که دیدمش تا روزی که صدایش در تلفن پیچید توسط دیگران کامل شد. وقتی کاوه گلستان برای تهیه فیلم کشف حقیقت به خانه فرج رفت. و فیلم را آورد. وقتی فرج با عباس معروفی بر سر هیچ دعوایشان شده بود. ورسیونی که عباس معروفی آورد خیلی سینمائی بود و فریده با پاهای گچ گرفته در گوشه آن نشسته و از اشپزخانه برای روشنفکران شرقی چای و غذا می داد. یا تصویری که روزی محمد مختاری داد که با فرج خیلی نزدیک شده بود زمانی.
الان به خودم می گویم که فریده را با صبوری و مظلومیتی که در نگاهش بود از همان نگاه اول من جای دخترم بامداد گذاشتم انگاری. و همین طور از دور او را پائیدم. بامداد را هم همین طور. و حالا برایم شیرین تر از این خبری نیست که کتاب خاطره مانندش منتشر شده. به خصوص که راوی هم ملیحه خانم محمدی باشد با صداقت تمام.
اول تلفن کردم و خواهش کردم که یک جلد از کتاب لرزه ها برایم بفرستند بعد نشستم به نوشتن این کلمات . هر وقت پست آورد کتاب را و خواندم، باز هم شاید نوشتم . فعلا همین ذهن تکانی کافی.