صدمین سال کار نیک و گره خرگوش
ساندی تايمز امروز عکس اصلی اش درباره جمبوری امسال لندن است که به مناسبت صدمین سالگرد تاسیس پيشاهنگی مراسمی بزرگ تر از هميشه است. بيش تر روزنامه های بريتانيا به همين مناسبت گزارش ها و مقالاتی نوشته اند. رولاند وايت نويسنده مشهور و پرکار تايمز هم در مقاله ای در ساندی تايمز از کتاب هال ایگولدن [کتاب خطرناک پسران] نقل کرده که چاره بحران های قرن بيستم پيشاهنگی است.
هر کس اين می شنود امری در سرش می گذرد. اما من...
پنجاه سال پيش که من ده سال بودم و پيشاهنگ، همه آرزويم اين بود که در جامبوری پنجاه شرکت کنم. نتوانستم، کسی پولم نداد. کسی جرات نکرد که من به خارج از کشور بروم تنها. حالا امروز با خودم گفتم کجائيد ای خفتگان در خاک که امروز در اين جايم تنها، و کسی هم نگرانم نيست.نيمه های ديشب بلند شدم از پشت کامپیوتر که ديگر هم چشمم خستگی در کند هم کله ام، هم به اليس مرخصی بدهم که کمی به خودش برسد. از ساعت یازده با من بود یکسره. در اين حال نشستم بی اختیار پای تلويزيون و صفحه که گشوده شد گزارشی درباره پيشاهنگان بود. کسی چه می دانست در آن نيمه شب من دارم به گره خرگوشی زار می زنم. یا انگشتی که بايد در دهان کنی و به هوا بگیری تا بفهمی که باد از چه طرف می اید و شمع و قانوس را به آن ميزان کنی.
در برنامه تلويزيونی مسابقه ای گذاشته بودند برای بر پا داشتن چادر با چشمان بسته. دلم می خواست فریاد بزنم و رهگذران بی خبر شنبه شبی را با خبر کنم که بابا اين چادرهای امروز که سبک هستند و همه چیزشان حساب دارد و اندازد. ما با انگشتان یخ زده و دسته بيل و چادر های برزنتی سنگين ، چادر بر پا می کرديم.
با خودم حرف می زدم نيمه شبان، از اول باری که پشت ميکروفنی رفتم شاید نه ساله بودم. سرگذشت همين لرد بيدن پاول بنيانگذار پيشاهنگی را گفتم. آقای بنائی یادش به خير باد، پدر پیشاهنگی ايران را که دستی به پشتم زد. یعنی که از عهده برآمده ام.
دو سال پیش - می خواستم برای علی هاشمی بنویسم وقت نشد حالا این جا می نویسم - داشتم بنا به توصيه همیشگی او، و به يادگار از دوران پیشاهنگی، با آتی در جنگل و پارکی در شمال لندن قدم می زدم. خودمان را گم کرده بوديم. جهت از دستم به در رفته بود که ناگهان ساختمانی در برابرم ظاهر شد. تعمد داشت در اين ظاهر شدن، می خواست لحاف خاطره هایم را پنبه بزند. ناگهان گفتم ای وای. انکار کسی به خانه فاميلی رسيده باشد. دائی گمشده ای را پیدا کرده باشی. بی اختبار قدمم سست شد. مگر ممکن بود. انگار ده ها بار به اين خانه قديمی آمده بودم. انگار اين همان درخت معابدست. يا خانه مقدسی که هر کس در آن خانه ای دارد. آتی و دوستش مانده بودند اين چه حکايت است چرا چنين می کنم. کسی نمی دانست که ناگهان ظاهر شدن نام بيدن پاول بر بالای اين خانه که چاه آبی هم در حياطش بود، با اين توضيح که تا زنده بود در اين خانه زيست چه کرد با من. بله آن جا موزه و خانه بيدن پاول بود.
و اگر برگردم به حرفی که به نوشته رولاند وایت در آن کتاب آمده است. راست بگويم من هم موافقم. اگر جهان بتواند همه مردم را در بچگی وادار کند که به کمک به مردم عشق بورزند، چنان عشق بورزند که راه و
چاره آن را هم بیاموزند. چطور شکسته پائی را به بیمارستان برند، چطور غريقی را نجات دهند، چطور گربه را از بالای درخت به سلامت به زير آورند. چطور با همديگر بسازند و کار کنند.
من هنوز تصور می کنم هر چه از تسامح و کار تيمی بلدم يادگار روزگار پيشاهنگی است. و عجبا که در روزگار رضا شاه گفته بودند اين پيشاهنگی را از روی الگوی هيتلر بسازند، مثل سازمان جوانان آلمان نازی، در دوران تازه هم تعطيلش کردند به حساب آن که غربی است و حالا بسيج را بر اساس الگوهایش ساخته اند منتهی عقيدتی با ماموريت های انتظامی و نظامی. در نتيجه آن مقصود را نمی دهد و به منظور رضاشاه نزديک تر شده است. زمان ما پيشاهنگی از هر چه سياست است خالی شده بود. بودند از ميان ما کسانی که درس کوهنوردی و دره پیمائی را در پيشاهنگی گرفتند و بعدها جدا شدند به چريکی افتادند. اما . دکتر بنائی نمی گذاشت کسی بداند که پدر آن یکی تیمسارست یا دکترست مبادا تفاوت طبقاتی مشکل آورد. خودش هم به فقيرا و کسانی که نداشتند لباس بخرند، توجه بيش تر داشت. همين يکدست شدن لباس ها. بازرسی کوله های پشتی که از محبت های مادر چيزی در کوله نباشد که تفاوت ها را به ياد آورد. همين قسمت کردن همه چيز در جمع نشانه آن است. همان شاد بودن به يک کار نيک در هر روز، آن قدر راضی می کرد که نيازی به پز دادن به سمت و مقام و ثروت پدری نبود. من که هيچ يک از اين ها نداشتم. اما آن ها هم که داشتند همين که دستشان در ظرف شستن زمستانی وقتی چادر زده ايم در بلندی های پلور بی حس می شد، ظاهرا به يادشان می افتاد که کلفت چطور مدام چنين کاری را می کند.
دوستی داشتم نادر بنکدار [اینک پزشک برجسته ای است در شمال آمريکا] يک شب که در زير چادر بيتوته کرده بوديم در دامنه های دماوند در يکی از سبزترين و سردترين نقاط جهان، همان پنجاه سال پيش. شنیدم که آهسته گريه می کند. گوش دادم اشتباه نبود. سرم را از کیسه خواب به در کردم و پرسيدم چيه نادر. گفت امشب خرمای سهمم به زمين افتاد و خاکی شد می خواستم نخورم اما گرسنه ام بود، فوتش کردم و خوردم. و حالا فکر می کنم چکار می کنند اين گرسنه ها، اين ها که فقيرند.
ده سال پيش در آمريکا از کسی شنيدم که می گفت دکتر بنکدار با ايرانی هائی که امکان مالی ندارند، چقدر راه می آید و در معالجه شان به رايگان می کوشد. انگار صدای کودکی اش در گوشم پیچید که گريه می کرد.
عکسی هم که در اول مقاله هست. مسعود بهنود ده ساله است تازه سبیل پشت لبش سبز شده در لباس پیشاهنگی[ رسته مخصوص انتظامات جمبوری تهران]