Sunday, July 29, 2007

صدمین سال کار نیک و گره خرگوش


ساندی تايمز امروز عکس اصلی اش درباره جمبوری امسال لندن است که به مناسبت صدمین سالگرد تاسیس پيشاهنگی مراسمی بزرگ تر از هميشه است. بيش تر روزنامه های بريتانيا به همين مناسبت گزارش ها و مقالاتی نوشته اند. رولاند وايت نويسنده مشهور و پرکار تايمز هم در مقاله ای در ساندی تايمز از کتاب هال ایگولدن [کتاب خطرناک پسران] نقل کرده که چاره بحران های قرن بيستم پيشاهنگی است.
هر کس اين می شنود امری در سرش می گذرد. اما من...

پنجاه سال پيش که من ده سال بودم و پيشاهنگ، همه آرزويم اين بود که در جامبوری پنجاه شرکت کنم. نتوانستم، کسی پولم نداد. کسی جرات نکرد که من به خارج از کشور بروم تنها. حالا امروز با خودم گفتم کجائيد ای خفتگان در خاک که امروز در اين جايم تنها، و کسی هم نگرانم نيست.نيمه های ديشب بلند شدم از پشت کامپیوتر که ديگر هم چشمم خستگی در کند هم کله ام، هم به اليس مرخصی بدهم که کمی به خودش برسد. از ساعت یازده با من بود یکسره. در اين حال نشستم بی اختیار پای تلويزيون و صفحه که گشوده شد گزارشی درباره پيشاهنگان بود. کسی چه می دانست در آن نيمه شب من دارم به گره خرگوشی زار می زنم. یا انگشتی که بايد در دهان کنی و به هوا بگیری تا بفهمی که باد از چه طرف می اید و شمع و قانوس را به آن ميزان کنی.

در برنامه تلويزيونی مسابقه ای گذاشته بودند برای بر پا داشتن چادر با چشمان بسته. دلم می خواست فریاد بزنم و رهگذران بی خبر شنبه شبی را با خبر کنم که بابا اين چادرهای امروز که سبک هستند و همه چیزشان حساب دارد و اندازد. ما با انگشتان یخ زده و دسته بيل و چادر های برزنتی سنگين ، چادر بر پا می کرديم.

با خودم حرف می زدم نيمه شبان، از اول باری که پشت ميکروفنی رفتم شاید نه ساله بودم. سرگذشت همين لرد بيدن پاول بنيانگذار پيشاهنگی را گفتم. آقای بنائی یادش به خير باد، پدر پیشاهنگی ايران را که دستی به پشتم زد. یعنی که از عهده برآمده ام.

دو سال پیش - می خواستم برای علی هاشمی بنویسم وقت نشد حالا این جا می نویسم - داشتم بنا به توصيه همیشگی او، و به يادگار از دوران پیشاهنگی، با آتی در جنگل و پارکی در شمال لندن قدم می زدم. خودمان را گم کرده بوديم. جهت از دستم به در رفته بود که ناگهان ساختمانی در برابرم ظاهر شد. تعمد داشت در اين ظاهر شدن، می خواست لحاف خاطره هایم را پنبه بزند. ناگهان گفتم ای وای. انکار کسی به خانه فاميلی رسيده باشد. دائی گمشده ای را پیدا کرده باشی. بی اختبار قدمم سست شد. مگر ممکن بود. انگار ده ها بار به اين خانه قديمی آمده بودم. انگار اين همان درخت معابدست. يا خانه مقدسی که هر کس در آن خانه ای دارد. آتی و دوستش مانده بودند اين چه حکايت است چرا چنين می کنم. کسی نمی دانست که ناگهان ظاهر شدن نام بيدن پاول بر بالای اين خانه که چاه آبی هم در حياطش بود، با اين توضيح که تا زنده بود در اين خانه زيست چه کرد با من. بله آن جا موزه و خانه بيدن پاول بود.

و اگر برگردم به حرفی که به نوشته رولاند وایت در آن کتاب آمده است. راست بگويم من هم موافقم. اگر جهان بتواند همه مردم را در بچگی وادار کند که به کمک به مردم عشق بورزند، چنان عشق بورزند که راه و
چاره آن را هم بیاموزند. چطور شکسته پائی را به بیمارستان برند، چطور غريقی را نجات دهند، چطور گربه را از بالای درخت به سلامت به زير آورند. چطور با همديگر بسازند و کار کنند.

من هنوز تصور می کنم هر چه از تسامح و کار تيمی بلدم يادگار روزگار پيشاهنگی است. و عجبا که در روزگار رضا شاه گفته بودند اين پيشاهنگی را از روی الگوی هيتلر بسازند، مثل سازمان جوانان آلمان نازی، در دوران تازه هم تعطيلش کردند به حساب آن که غربی است و حالا بسيج را بر اساس الگوهایش ساخته اند منتهی عقيدتی با ماموريت های انتظامی و نظامی. در نتيجه آن مقصود را نمی دهد و به منظور رضاشاه نزديک تر شده است. زمان ما پيشاهنگی از هر چه سياست است خالی شده بود. بودند از ميان ما کسانی که درس کوهنوردی و دره پیمائی را در پيشاهنگی گرفتند و بعدها جدا شدند به چريکی افتادند. اما . دکتر بنائی نمی گذاشت کسی بداند که پدر آن یکی تیمسارست یا دکترست مبادا تفاوت طبقاتی مشکل آورد. خودش هم به فقيرا و کسانی که نداشتند لباس بخرند، توجه بيش تر داشت. همين يکدست شدن لباس ها. بازرسی کوله های پشتی که از محبت های مادر چيزی در کوله نباشد که تفاوت ها را به ياد آورد. همين قسمت کردن همه چيز در جمع نشانه آن است. همان شاد بودن به يک کار نيک در هر روز، آن قدر راضی می کرد که نيازی به پز دادن به سمت و مقام و ثروت پدری نبود. من که هيچ يک از اين ها نداشتم. اما آن ها هم که داشتند همين که دستشان در ظرف شستن زمستانی وقتی چادر زده ايم در بلندی های پلور بی حس می شد، ظاهرا به يادشان می افتاد که کلفت چطور مدام چنين کاری را می کند.

دوستی داشتم نادر بنکدار [اینک پزشک برجسته ای است در شمال آمريکا] يک شب که در زير چادر بيتوته کرده بوديم در دامنه های دماوند در يکی از سبزترين و سردترين نقاط جهان، همان پنجاه سال پيش. شنیدم که آهسته گريه می کند. گوش دادم اشتباه نبود. سرم را از کیسه خواب به در کردم و پرسيدم چيه نادر. گفت امشب خرمای سهمم به زمين افتاد و خاکی شد می خواستم نخورم اما گرسنه ام بود، فوتش کردم و خوردم. و حالا فکر می کنم چکار می کنند اين گرسنه ها، اين ها که فقيرند.

ده سال پيش در آمريکا از کسی شنيدم که می گفت دکتر بنکدار با ايرانی هائی که امکان مالی ندارند، چقدر راه می آید و در معالجه شان به رايگان می کوشد. انگار صدای کودکی اش در گوشم پیچید که گريه می کرد.
عکسی هم که در اول مقاله هست. مسعود بهنود ده ساله است تازه سبیل پشت لبش سبز شده در لباس پیشاهنگی[ رسته مخصوص انتظامات جمبوری تهران
]

Thursday, July 26, 2007

بامداد و بامداد


شد هفت سال که شاملو رفت. الف بامداد که نوشتم بی او کلمه یتیم شد و چنین سخن را تنها درباره یک تن دیگر می توانم گفت که بماناد. شاملو به نظرم یکی از دو عزیزترين خاطره نسل امروز ايران است به وسعت کلامش و به اعجازی که در ترکيب اين کلمات داشت. و این نه ربطی به اشنائی من با او دارد، نه حتی ربطی به آن سختی که زندگی کرد و روزگار گذراند و دردی که همواره بر جانش بود.

درست در همين روزها سالروز تولد دخترم بامداد، سپیده دم زندگی من است که نام از شاملو دارد. و درست در همین روزها آمده است به دیدنم و چشمم به دیدارش بعد چندماهی از آن سفر روشن شده است. سفری به آمریکا که بامداد را فقط چندساعتی دیدم آن هم آن قدر گرفتار بودم که چند کلامی هم رد و بدل نشد و ارزویش به دلم ماند.
یک سی دی مصور از زندگیش درست کرده است که در آن میان از اولین عکس های همین است که بالای این پست می بینید. زمانی است که چندماهش بود این بامداد و با شاملو و رویائی به به نمیر روستای دلنشینی در بابل رفته بودیم.

Monday, July 9, 2007

غلط گفتم

داشتم رسانه های فارسی زبان امروز را برای جام جهان نمای بی بی سی بررسی می کردم. از فرط شتابی که بچه ها داشتند و جدالی که با عقربه های ثانیه شمار در استادیو در جریان بود، و بخشی از آن به من هم منتقل می شد نام فهیمه خضر [با دو سکون، نام یکی از پیامبران]حیدری را به غلط [با دو فتحه اول، بر وزن خزر] گفتم. بعد با خود خندیدم که بعد از چهل سال هم می شود پس خطای بزرگ کرد.

امسال سی و هفت سالی از اولين باری که صدايم از راديو پخش شد می گذرد. گمان نداشتم که صدایم اصلا ارزش فنی پخش داشته باشد. اول بار زنده يادش ژاله کاظمی چنين حرفی را زد و به جد پایش ايستاد و سال بعدش در تلويزيون وقتی مجری برنامه "رسانه" که من و دکتر رشیدپور آن را می نوشتیم سرماخورد و نرسيد، ايرج گرگین که مدير شبکه دو بود پیام فرستاد که نويسنده خود اجرا کن. بدو خودم را به اتاق او رساندم که بگویم عملی نیست و دلیلم هم اين بار صدایم نبود. چون از رادیو پخش شده بود و قابل قبول می نمود . دلیلم عينکم بود. چند سال قبلش در تلويزيون خصوصی [معروف به تلويزيون ثابت].در برنامه ای با مرتضی ممیز شرکت کرده بودم و فیلمبردار مدام می گفت عینک شما مزاحم من است. و من قانع شده بودم که افتادن نور در عينکم مانع از کار جدی با اين رسانه خواهد شد. اما آن روز گرگین سگرمه هایش را در هم کشيد و گفت مگر اين همه آدم عینکی در دنيا جلو دوربین نمی روند. برایش گفتم مگر نه که باری گلدواتر رجل تندرو سیاسی دهه شصت برای اين که نشان دهد مجبورست عینک بی شیشه بر چشم بگذارد روزی انگشتش را در عینک کرده و عکسی خوب از وی گرفته شده بود.گرگین گفت به هر حال این مشکل فیلمبردار و مامور نورست. آن ها هم کار خود را بلدند و تنظيم می کنند. من هم گفتم به هر حال من بدون عینک برنامه اجرا نمی کنم.

رفتیم و شد و اتفاقا مصاحبه ای بود با زنده یاد عباس مسعودی بنيانگذار موسسه اطلاعات. اجرای راحت من مورد پسند افتاد و به اين ترتيب گویندگی برنامه هائی که می نوشتم و تهیه می کردم افتاد گردنم و به تشخيص بزرگ تر ها اين کار که در رسانه های اروپائی [ مثلا بی بی سی ] معمول است در رادیو و تلويزيون ما هم معمول تر شد. نه آن که قبلا نبود که فراوان هم بود. ناصرخدایار و ايرج مستوفی نويسندگانی بودند که صدای خوشی هم داشتند و برنامه های نوشته خود را اجرا می کردند و خوب هم. در همین دوران ما. فرهنگ فرهی و علیرضا نوری زاده برنامه های خوبی در رادیو داشتند.

باری چنين شد که از سال 49 یا 50 در برنامه های زنده بدون متن جلو دوربين یا میکروفن نشستم و دو سالی هم اين گویندگی و فن بیان را درس دادم. از همين روست که تعجب کردم دیروز وقتی با شتابی که دست داد نام فهميه خانم را غلط گفتم. اما تعجبی ندارد.

اين فقط در برنامه های از قبل ضبط شده و یا در رسانه های الکترونیک امريکائی است که گویندگان پرورش یافته خوش صدا یافت می شوند که متن دیگران را خوب می خوانند و کمتر خطا می کنند. در بقیه موارد غلط گفتن عادی است. گیرم از یک آدم قدیمی بعیدست.

Tuesday, July 3, 2007

کارتون روز




این کارتون امروز دیلی تلگراف است که مشکل این روزهای بريتانیا را نشان می دهد که گرفتار تروریست های مسلمان شده و از مسلمانان خواسته به مدد دولت بروند. تشکیلات مسلمانان بريتانیائی هم به همه مسلمانان نامه نوشته اند که به ما کمک کنید در برابر تندروهائی که ابرو برای مسلمانان نگذاشته اند.

Monday, July 2, 2007

با آن برادر

عزیزی در کامنت های عکس زیبا و دیدنی اشاره ای دارد که بد ندیدم حرفی درباره اش بزنم. صادقانه است نوشته اش. و این که نوشته حال می کنیم، و این که نوشته دنیا کاری با ما نمی تواند بکند. منتهی بین سطور نوشته اش دو نکته جای تاکید دارد. اول این که معلوم نیست چرا فرض را بر این گذاشته که من به این حالی که ایشان می کنند معترضم و یا نمی فهممش، از سویس آمده ام یا آن را مسخره کرده ام. در حالی که درست برعکس این است خواستم تا اگر کسانی را تصور بر این است که عشق [ و به قول ایشان حال] فقط مختص نوعی مشخص از رابطه است، بدانند که اشتباه می کنند، در هر حال و در هر فرهنگ، چراغ رابطه روشن است . به قول شیخ باخرزی "تا بدانی خارخار هیچ سینه ای از میل به محبت خالی نیست".
دوم اشاره این است که نمی دانم چرا فرض کرده اند که دنیای نمی دانم سکولار یا چی، با این عشق و حال آن ها مشکلی دارد، اين دیگر از اثر تبلیغات مدام است که در ذهن شما کاشته اند که دینا کاری ندارد جز دشمنی با فرهنگ و حال شما. اصلا دنیای سکولار سکولارست چون با این چیزها و با اعتقادات کسی کار ندارد. محض اطلاعتان در همین لندن هزارها مانند ایشانند و هیچ یک از مراجع شیعه بزرگ نیست که در لندن دفتر و دستکی نداشته باشد و همین طور پیرو و مقلدی. کسی هم کاری به آن ها ندارد. چنان که با چفیه ای که در تهران نشانه شجاعت و احیانا شهادت است، از جند ماه پیش این ها به عنوان یک مد روبرو شده اند. نوعی گردن انداز. خواهید دید که به همین زودی از آن میلیاردها پول می سازند و برایشان مهم نیست که در این فاصله فلسطینی ها و ایرانی هائی که دنبال نشانه ای برای شهادت می گردند چه خواهند کرد. چنان که تمام آن چه را چریک های چپ دهه شصت داشت دنیای مد غرب مصادره کرد از کلاه چه گوارا تا کت مائو و سیگار فیدل و ... او تکلیفش روشن است، این شما هستید که خود را دشمن او گرفته اید و در ذهنتان او را دشمن خود. و این که می بینید بچه های حزب اللهی دهه اول انقلاب امروز دیگر آن نیستند که بودند، از همین روست که چون حکومت در دستشان بود رفتند و دنیا را دیدند و دیدند آن نیست که آقای خلخالی می گفت . این همان راهی است که مهندس بازرگان هفتاد سال پیش رفت، شریعتتی سی سال قبل.باید نسبتتان را با این فرهنگ به قول شما سکولار روشن کنید. او اصلا کاری به شما ندارد. نفتتان را می خواهد که چراغ هایش را روشن کند و خانه هایش را گرم. شما به دلایل مختلف که ربطی به آن ها ندارد، هیچ چاره ای ندارید جز این که این نفت را به او بدهید. خلاص