آیا می توانم ...؟
در حقیقت دارم از خجالت در می آیم. خیلی وقت است که در این جا ننوشته ام. چه فایده دارد که دلیل بیاورم. شما از من حجت نخواسته اید که. پس به جای هر چه رفتم به سراغ دفتر آبی و تکه ای دستگیرم شد. خط نازک قصه ای شاید. . بالایش نوشته بعد چهل سال.
آيا می توانم...
گفت "می تونم دوستت داشته باشم" و منتظر پاسخ دخترک ماند. دخترک نگاهی از بالای چشم به او کرد و همان طور که سرش را پائین انداخته بود کتاب هایش را زير بغل زد و دوید. چنان دويد که منگوله سرخ رنگ کلاهش به شاخه ای از بوته گلخارک کنار راه چشمه گير کرد و ماند. نفهميد و رفت.
مرد گفت "من می تونم شمارو دوست داشته باشم" اين پرسید. در جواب خود نگاهی ديد به خود دوخته، و سايه لبخندی دید که بر لب هایش اوفتاده. ديد او دست هایش را به هم ماليد و پرواز کرد به سمت اتوبوس و سوار شد. منتظر ماند تا از پنجره اتوبوس نگاهش کند که کرد. اتوبوس رفت و در مه غليط پائيزی گم شد.
بوی برگ های سوخته در رهگذر جنگل پيچيده لای مه رقيقی که محيط را اثيری می کرد. پرسيد "می تونم دوستت داشته باشم آيا". زن نگاهی به خورشید کرد که تلاش می کرد تا از لای ابرها خودی بنماياند بی رمق. و بر آن خيره ماند. انگار چيزی در خاطرش گذشت که با انگشت گوشه چشم هاي خود پاک کرد.
پرسید "می تونم، می تونم آیا می تونم دوستت داشته باشم" و باز هم خيره منتظر پاسخی ماند.زن فقط آهی کشيد و کتابش را بست و از نيمکت بلند شد. کتاب زير بغل گذاشت و لنگ لنگان رفت. آفتاب پائيزی پهن شده بود بر رهگذر باريک جنگل. مرد آرام مسير او را دنبال کرد. به همان خانه رسيد که از بامش دودی نازک به آسمان آبی می رفت. به خانه ای که می شناخت.
بین هر کدام از این سئوال ها و سکوت ها، ده سال گذشته بود. هر بار آمد و روی همان نيمکت نزديک مدرسه شان نشست، هر بار در چهارمين روز از پائيز. و باز پرسيد. همان را پرسید. اينک ديگر آن جوانک نبود، موهایش خاکستری، چهره اش با رد پای گذر ساليان. از دورها آمد. ولی رساند خود را. باید می رسید به قراری که از چهارده سالگی با خود داشت. چهل سال پس از اولين بار. همیشه در چهارمین روز پائیز.
"می پرسم می توانم دوستت داشته باشم" اين را با صدای بلند گفت اين بار، اما آرام و بی شتاب. انگار با باران سخن می گفت که بر سرو رويش می ريخت و داشت از کنار گردنش عبور می کرد. یکریز می بارید و او عين خيالش نبود. کسی نبود این بار. به هیچ کس گفت. رو به آسمان گفت. بی آن که کسی بر نيمکت نشسته باشد گفت. گفت و نشست. گفت و شکست و نشست. آن قدر نشست که شب سايه خود را بر جنگل و درخت و نيمکت انداخت. پس خط نگاه آخرين بار را گرفت و از راه کوره باريک جنگلی گذشت و کنار خاربن ها گذشت. ايستاد روبروی خانه ای که دودکشش بالا می رفت اما دودی از آن برنمی خاست. ایستاد آن قدر که در سایه هر درخت برق نگاه گرگی دید.
آنگاه برگشت و راه باريک کنار جنگل را رفت تا گورستان. بی نشان و رهنما رفت. رفت تا بر بالای سنگی ايستاد. بر بالای آخرين و تازه ترين سنگ گورستان. آن قدر سنگ را نگاه کرد که نگاهش کوبیده شد به گور. پس آن گاه فریاد زد زیر باران "می توانم دوستت داشته باشم". اين بار جمله اش سئوالی نبود. گلايه ای بود در صدایش و در سئوالش شايد.
اول بار بود که جوابی آمد. يکی می گفت "جوابت دادم هر بار، نشنيدی". می پرسيد نشنيدی. "مرد فرياد زد "چرا شنيدم، هر بار شنيدم. هر بار شنيدم.
پس آن گاه خم شد. منگوله سرخ را از بغل به در آورد و بر سنگ نهاد و بر آن بوسه ای زد که چهل سال در حسرتش گذشته بود. اين بار با تاکيد گفت، بی هيچ نگرانی گفت، بی سکته و بی لکنت گفت، بلند و با اشگ گفت: "دوستت دارم". و خیال کرد که صورتش را نهاده است بر کف دست مهربانی. دست همان که فقط یک بار، در کودکی، دیده بودش. دخترکی با کلاه منگوله دار سرخ.
<$I18NNumdeklab$>:
Daad e bi daad... poor man. Being in love means asking for TROUBLE!
دوستت دارم را، من دلاویزترین شعر جهان میدانم
بهنود جان
شاید تاثیر قصهی آلیس در "کوزه بشکسته" باشد که تصاویر این متن آنجایی که از گورستان میگوید مرا به آن قصه پیوند داد. اگر قصهست که باید نوشته شود بسمالله... منتظرش میمانیم
سلام جناب بهنود عزیز
حجت میخواهم از نبودنتان...؟
و
ممنونم ازنوشته های زیبا ودلنشینتان..
شاد باشیدوسلامت
مثل متن کتابهایتان .آنچنان می نویسید که گمان می کنم عشق را با تمام وجود لمس کرده اید.نمی دانم این از قلمتان ناشی می شود یا از تجربه تان!
رخی به شما نشان داده این عشق که جاری میشود این احساس در عمق نوشته هاتان
خاک تو را به باد داد ؟
نازك انديشيد و نازك خيال استاد. پاينده باشيد
درود بر شما استاد بهنود گرانقدر، استاد چندی پیش برایتان نوشتم اما ننوشتید برایم تا شوق و اشتیاقم را ...بگذریم؛ نوشته ی شما درباره ی آرگو خواندم و همچون هیمشه و همواره لختی از گیر و گرفت روزگار رها شدم و من همیشه گفته ام نوشته و مقاله ای که تکان ندهد سلول های خاکستری مغز را سیاهه ای بیش نباید دانست...این جا ام تاسوعاو عاشوراست در شهربندری ما بوشهر این ایام همیشه حدیث مفصلی است که به گمانم در مستند اربعین ساخته ی ناصرتقوایی دیده باشید گوشه هایش را..آری عاشوراست که در گذارتاریخ می بایست آزاده گی و ایثار را به بشریت تحو.یل می داد من نمی دانم تا چه میزان و چه حد این آموزه و درس تاریخی مثلا به حضرات و مدعیان رسیده است و گویا آن چه مسلم است چیز زیادی نیست و بگذار بگذریم استاد گرامی و ارجمند...دلم هوایتان
را کرده بود و خواستم به قول معروف درددلی کرده باشم...ایمیلم را برایتان نوشتم همچنان منتظر و چشم به راهتان هستم
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home