Thursday, June 14, 2007

مجسمه های تناولی


سرقت آثار هنری داستان امروز و دیروز نیست. من هم مثل همه شما، از قدیم خبرهایش را شنیده ام و فیلم هائی که درباره این سرقت ها ساخته شده دیده ام. دو فیلم سینمائی را دیده ام که داستان نجات تابلوهای لوورست که به دستور گورینگ به المان منتقل می شد. اما اعتراف کنم که هميشه حسرت سرزمينی را خورده ام که در آن دزدش آن قدر شعور داشته باشد که نه بانک بلکه موزه را بزند، نه برای فروش - که فروش آثار هنری چندان آسان نیست - بلکه برای لذت خودش.

چنان که چندی پيش خاطرات یک دزد قدیمی را خواندم که سعی کرده بود دو تا از کارهای ونگوگ را بدزد چون خودش نقاش بود و دلش پر می زد که چند شب واگنر بشنود و این تابلوها را در برابر داشته باشد.دروغ نگویم خودم وقتی اول بار در متروپولیتن نیویورک شام آخر دالی را دیدم به خود گفتم اگر امکان داشتم می دزدیدمش ، دست کم چند هفته ای سیر نگاهش می کردم.

الان هم فکر می کنم آن دزدهای جنتملن که سه تابلو ونگوگ و سزان را از آن موزه هلندی دزدیده اند و هنوز پیدا نشده، دارند مثل خر کیفش را می برند.

هم از اين رو اولش که با خبر شدم که مجسمه تقديس پرويز تناولی مفقود شده گفتم جانم جان. بالاخره دزد با ذوق ما هم پیدا شد و مجسمه برنزی سه متری سنگین را دزدید که ببرد در خانه اش بگذارد جلو چشمانش. مجسمه ای که سقاخانه ای است خود. برای آن ها که هوای سقاخانه های قديم تهران را دارند، ماجرائی است از هر سویش بنگری. چنان که من بارها در آن چنان نگریستم که آدمی خود را در آینه نمی نگرد. اما دريغا خیالم باطل بود و امروز مجسمه پیدا شد، در انباری یک پیمانکار .

معلوم شده پیمانکار شهرداری می خواسته محلی برای فرود هلی کوپتر بسازد، در همان جا که قرار بود پارک مجسمه باشد، جلو خانه هنرمندان. مهندس و کارکنان چه می دانسته اند آن برنز نازنين چيست. چه خبر داشتند که وقتی سازنده اش در سال 1355 این را ساخت خبر از چه می داد. چنان که اگر امروز آن قاب چاقوهای آويزان در فضا را که همان زمان ها مرتضی ممیز ساخت، دیدیم که چاقوهایش را برده اند در آشپزخانه و با آن کله پاچه پاک می کنند، تعچب نباید کرد.

من یکی بگویم که در سال اخیر هر خارجی که میهمانم بود در تهران از جمله وی را به موزه هنرهای معاصر می بردم به بهانه ای تا در محوطه بیرون آن نگاهی به مجسمه هانری مور بیندازد و خسرو وشیرین تناولی. پز دادن که بله ما هم اهل بخیه ایم.

حالا بشنوید از مجسمه تناولی که وقتی معلوم شده که نیست در جایش، شاگردان او افتاده اند به تجسس و نامه نوشتن از این اداره به آن اداره - راستی چه قصه خوبی است برای اين که فیلمی بر اساسش ساخته شود، به دنبال مجسمه ای لابلای سیستم اداری -. رفته اند تا معلوم شده که مجسمه لت و پار شده افتاده لای برگ و گل های انباری در غرب تهران.

روزی روزگاری قصه مجسمه های تناولی را با آن همه ازاری که به او دادند خواهم نوشت مانند همان قصه میناتورهای بهزاد که اگر خوانده باشید در ضد خاطرات نوشته ام.

روزی ما بر خود خواهیم گریست
روزی و دیر نیست روزی که اشکدان های گمشده مان پیدا خواهد شد. همچنان که قباله خانه پدری و قباله عروسی مادر بزرگمان . دیر نیست.

<$I18NNumdeklab$>:

At June 14, 2007 at 4:21 PM , Anonymous Anonymous said...

درد آورست

 
At June 14, 2007 at 4:22 PM , Anonymous Anonymous said...

ممنون ممنون حظ کردم

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home