به بهانه
از اثر خواندن پست یک سرخ پوست خوب، به دلالت فاطمه خانم است که یادم افتاد دو سه روز اولی که به زندان افتاده بودم، آتی که عادت به این کارها نداشت کارهای عجبی کرد. اول از همه آن ساک که درش مایو و کرم های ضد آفتاب و قرص های ویتامین گذاشته بود و تا چهار پنج ماه حتی شب های انفرادی را رنگ زد، از پشت در می شنیدم صدای حضرات را که می آمدند به عنوان سفر اکتشافی یا تفریحی و ساک ارسالی را - که دور از دسترس من اما پشت در بود - باز می کردند و به تفسیر مواد داخل آن می پرداختند. یک شیشه آب معدنی هم احتیاطا در آن بود که یک شب شنیدم رییس کل به پاسبان ساده گفت این یکی شیشه عرقش را هم آورده.. یکهو نخوری ها نجس است. یا توضیحات مبسوط یکی دیگر از روسا درباره این که کرم ضد آفتاب ارسالی چقدر گران است در ینگه دنیا.. علت ارسال این ساک که شهرت جهانی پیدا کرد گزارش دقایق اول دستگیری من بود که توسط شمس الواعظین به آتی داده شد برای این که دلگرمی بدهد. و در آن گزارش گفته شد این جا استخر هم هست. و این چنان جدی شد که مهرانگیز در جریان دادگاهش هم نوشت که تبعیض جنسیتی چنان است که مردان زندانی استخر دارند و ما در انفرادی هستیم، و این را زمانی نوشت که من را انداخته بودند در سلولی در 209 که بابک با افتخار گفت این سلول خانم کار است.
اما از شیرین کاری های آتی از همه بهتر زمانی بود که مرتضوی بهش گفته بود ملاقات می دهد و نداده بود، او هم سلمانی رفته و رنگ و رو را سرخ نگاه داشته به دادگاه رفته بود . مثل همیشه دروغ ... مثل همیشه بیماری ... مثل همیشه آزار دادن دیگران برای لذت بردن سادیستی ... و وقتی آتی رفته بود پرس و جو که چرا زندانی را نیاورده اند مرتضوی با لبخند معروف و لهجه برره ره ای گفته بود تلفن های اوین قطع است... و آتی هم رفته بود از استیصال و با بدبختی شماره تلفن اوین را گیر آورده بود و دو ساعتی سعی کرده بود تا بالاخره موفق شده بود و گفته بود فلانی... تلفنچی گفته بود کدام بخش است و ایشان هم از روی کاغذ گفته بود آموزشگاه شهید کچوئی . طرف وصل کرده بود . یکی گوشی را برداشته بود و شنیده بود خانمی می گوید آقای ... و منتظر است که وصل شود به اتاقش. مامور کمی صبر کرده بود و گفته بود خانم نمیشه برو به مرتضوی بگو ملاقات بده بهتان . آتی گفته بود گفته ام اما گفته تلفن های شما قطع است اما الان فهمیدم وصل شده خواستم به فلانی خبر بدم نگران نباشد. .. ممنون میشم وصل کنید... قیافه مامور را در نظر بیاورید.
و حالا قیافه مرا مجسم کنید چند روز بعد داشتم می رفتم با مامور به بازجوئی . یک پاسبان جوان چشم هایش رنگ آسمان و سبزه صورتش نودمیده از پشت میز زیر هشت گذشت و آمد سر راهم و صدایش را پائین گرفت و گفت پریشب تلفن کرده بودند... می خواستندتان . من از بالای عینک نگاهش کردم و خندیدم، با دست چهره پرخنده اش را پوشاند و برگشت پشت میزش. تصور می کنم می خواست بگوید اگر دست من بود می آمدم صدایت می کردم... با نگاهم بهش گفتم ممنونم... می دانم.
<$I18NNumdeklab$>:
فوق العاده است مثل همیشه. فقط این تخصص شماست که چنین ماهرانه تصویر می کنید صحنه ها را . دلم گرفت و دلم باز شد
وای ی ی ی ی ی
دوستتون دارم عالی بود
ادبیات شما همیشه بسیار شیرین بوده است. بیشتر اینجا بنویسید لطفا. زمان زیادی است که شب نوشته ها را دیر به دیر آپ می کنید.
سلام یادمه شما یه بار از اوین به خونه ما تو بابلسر زنگ زدید، من هیجانزده از شنیدن صدای شما ، گفتم اونجا بهتون خوش میگذره؟ و البته چند بار هم تکرار کردم این حرفم رو. دلم براتون تنگ شد یهو
سلام بسیار زیبا استاد. یاد اون روز افتادم سرکلاستان در کارنامه که برای آخرین بار به زندان می رفتید با همان ساک آتی خانم. یادش به خیر دیدار شما و برنگردند آن روزها. بگذریم که سال به سال دریغ از پارسال آرش
روزی که جوهر خودکارت تمام شد بدان ما نیزمردیم .
زاهد
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home