با خود قرار داشتم که از پنجشنبه گذشته که راهی آمریکا شدم ، هر روز در یادداشتی هر چند کوتاه سفرنامه ای بنویسم و گزارشی بدهم. این کار عملی نشد نخست به اين دليل که آمريکا
چنان که من باور داشتم در زمينه تکنولوژی اطلاعات پيشرفته نبود که بتوان چنان که در بخش هائی از اروپا هست، اينترنت را در سلول به سلول حرکات و رفتارهای جمعی اش ديد. دیگر آن که مرا وقت چنان نبود که بتوانم .
حالا قصد آن دارم که تکه تکه بنویسم بخش هائی از این دیدار هفت روزه را . وقتی وارد فرودگاه جی اف کندی در نيویورک شدم. سی و یک سال از آخرین باری می گذشت که گذارم بر اين جا افتاده بود. هنوز سی ساله نبودم و چه عجب اگر هر چه می گذشت خوش بود. اما آن چه تفاوت اساسی پذيرفته فرودگاهست نه من. فرودگاهی که در زمان خود انفجار شور و جشن و تکنولوژي و گرافيک بود. اما امروز مانند کارگاهی ست. سرد و بی روح. سربازخانه ای انگار. همه آن نمايه های شاد، تابلوها و مغازه ها، رستوران ها و فروشگاه ها به عقب رانده شده ، یعنی تک و توکی مانده و تازه همه مردم را به آن ها دسترسی نیست مگر مسافران. و مسافران هم به تعدادی نیستند که رونقی به این همه کسب بدهند، پس فرودگاه از آن همه همهمه خالی شده است. و این از برکت بن لادن است و یازده سپتامبر. که اثر دیگرش کاستن از خدمات هوائی است و شايد از همه مهم تر هيبت اين ماموران مسلح حاضر به يراقی است که آدمی را می ترساند. هيکل های غول پيکر با اسلحه هائی که نظيرش را ندیده ایم وحشت انگیزست. و آدمی را در صحنه ای از فيلم های علمی و تخيلی قرار می دهد.
از فرودگاه راهی منهتن شدیم . هتل بزرگ هیلتون ميلینیوم درست کنار برج های دوگانه تجارت جهانی،در انتظار ماست. همان برج هائی که ديگر نيستند. اتاقم در طبقه بیست و سوم است و در پنجره نقطه صفر نشسته است در حالی که شب و روز در آن پائين کارگران و لودر ها و جراثقال ها مشغول کارند تا عقب افتادگی را جبران کنند و تا بوش بر سرکارست برج ها را به جائی برسانند.
حالا اين عجيب ترين هتل دنياست و من که از آن بالا دارم نگاه می کنم به صحنه، انگار در هر ثانیه هزار بار آن لحظه در نظرم می نشیند. از اقیانوس گذشته ام و خوابزده ام اما تا چشم بر هم می گذارم در نظرم هواپیمائی می آید که دارد به برج نزديک می شود و عده ای در آن صلوات گویان - به این تصور که به تکليف شرعی خود عمل کرده اند - آماده شهادت و عده بيشتری وحشت زده و هزاران بی گناه، بی خبر راهی مرگ . تا چشمم هم می رفت انگار هواپیما راه می افتاد می آمد و به برج می خورد، نه يکی بلکه دو بار.
باز بلند می شوم و به آن پایین خیره می شوم. درجه حرارت سه درجه زير صفرست، مردم تک و توکی سر در گریبان از سرما می گریزند و من که درجه حرارت اتاق را افزون کرده ام در فکرم و در همان حال از فکس نیوز دارم به سخنان دو سناتور گوش می دهم که هی ایران ایران می گویند. با همان لحن که بعد از یازده سپتامبر افغانستان افغانستان گفتند و چندی بعد عراق عراق ... وقتی چشم بر هم می نهم انگار من هم در هواپیمایم. انگار کسی در گوشم صلوات خواند. فیلم و عکسی در نظرم می آید که انسان هائی را نشان می داد که از وحشت گرمای آتش خودشان را پرتاب کردند از فاصله سیصد متری و در هوا داشتند مانند مرغی شکسته بال چرخ می زدند. و زمين آن ها را به سوی خود می خواند. همین زمينی که الان از بالا می بینم که صدها تن در آن مشغول کارند.
این از شب اول