Thursday, December 28, 2006

لحاف کهنه خيال

صبح تلفن دستی دوستی را گرفتم، از صدای خالی سکوت بايد در می يافتم که در جائی مثل تهران نیست. در روستائی در شمال کرمان بود. غروب اين جا هم که می شود شب تهران، دوستانم زنگ زدند از کردان خودمان که بگویند برف آمده بسيار، سروی که کاشته بودم قد کشيده، تبريزی هایم که هر کدام نامی دارند ايستاده اند جز يکی که ایستاده از پا در آمده است. شماره سه را به ياد برادرم سعید گذاشته بودم که او هم ايستاده رفت، خوش به درخت که می تواند ايستاده بميرد. هر یک از این گفتگوها مرغ تیزپر خيال را برد به جائی. لحظه ای در زير کرسی کردان نشاند و پای شومینه با بوی سوخته چوب نارنج، دمی در آسمان آبی کرمان رهايم کرد با ستاره های دست چين. یادم به شب غريبی آمد در سرتخت ميهمان داریوش خان مجد زاده در چند گامی گور بهرام خان [ ای عجب هم امروز به دليل کاری داشتم نامه دکتر مصدق را به بهرام مجدزاده و حسن صدر می خواندم و به فکر يادگاران وی بودم و داريوش و همه خاندانش که وکيل شده اند و حقوقدان]. آن شب در ايوان خانه مجدزاده نشسته بودیم در سرتخت کرمان و بوی انار و بوی مرکبات در جان شب بود. انگار تلی نارنج آتش گرفته. بوی خوش ترش. هم در آن حال عبائی برخود پيچيده، خنکای شب کويری، خواب از چشمانم ربوده بود و ستاره ها انگار نشسته روی پلک هام. هرگز مگر یک بار در شمال فنلاند اين همه به ستاره و ماه و کائنات نزديک نبوده ام که آن شب کرمانی.

اين تلفن های دستی دارند چه می کنند با تداعی مدام یادها. انگار اين لحاف کهنه را پنبه می زنند. کجا در گذشته چنين حسی در سفرکرده ها بود. خزر هم صبح رفته بود به کافه شاپ گاندی 35 و از آن جا عکسی انداخته بود از خودش و مریم . همان آن فرستاد. پشت سرشان برف گوله گوله می باريد. در گزارش ها خواندم شهرداران یکی دو شهر جشنواره برف راه انداخته اند. آفرين به ذوقشان.

اما از شما چه پنهان هر چقدر از لطفی که تلفن دستی و انتقال ماهواره ای عکس به خاطره ها و یادها می دهد دلشاد شدم، این که خواندم هواپیماهای روسی دارند ابرها را در حوالی يزد و شهرهای کویری بارور می کنند، خوشم نيامد. باران باور شده با براده نقره گرچه می دانم برای دل های خشگ کاریزها و قنات اطراف کویر موهبتی است، گرچه می دانم مرحمتی است که ابر از نقطه سيل خيز دزديده شود برای سيراب کردن کویر خشگ، اما نمی دانم چرا باران و برفی که پس از تجاوز اينچنينی حاصل شود،انگار نه باران است. و انگار برف فقط همان است که صائب گفت
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف

<$I18NNumdeklab$>:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home