ترکمن باشی
در اين دو روز چند باری دست به کار شدم برای نوشتن درباره مراد نيازاوف که خودش را ترکمن باشی می خواند که چيزی است همرديف آريامهر. اما گرفتاری اين بود که به کارهای غريبی دست می زد. در سال های اخير همان خوره که معمولا به جان همه ديکتاتورها می افتد در جان او هم افتاد. دلشوره پس از خودش. ای ترکمنستان بی من چه می کنی. همين وحشت باعث شد که موهایش را که مدت ها بود خاکستری شده بود یکدست سياه کند و با هر بدبختی خود را سالم نشان می داد و بيماری را پنهان می کرد. اما غريب آن که اصلا به باورش نبود که مرگی در کار هست. چون هيچ فکری برای آن نکرد. حالا ده ها نکته از وی مانده اول مجسمه ای در اندازه دو برابر وی در ميدان مرکزی شهر از طلای 24 حدود دويست کيلو. که هشت گارد شب و روز بايد ملتی را که چهل درصدش زير خط فرق است مواظب باشند که به مجسمه نزديک نشود. ديگری کتاب روحنامه که حکايتی است که هاله نور پيشش چيزی نيست.
وی در مواقعی که عرق مخصوص اوکراين در خونش می دويد و شنگولی می داد ادعای آن کرد که کتابش آسمانی است. تا وقتی راديو عشق آباد اعلام نکرده بود که ترکمن باشی مرد همه معلم ها موظف به تدريس روحنامه بودند و همه شاگردان مکلف به حفظش. بعد معجزاتی نسبت داده شده بود. از کسی که دست ماليد به روحنامه و کوری مادرزادش خنثی شد. تا آن دخترک که بی سواد بود و تا روجنامه را به دستش داد با سواد شد و خواند.
<$I18NNumdeklab$>:
lk lk lk lk
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home