Sunday, October 31, 2010

آیا می توانم ...؟


در حقیقت دارم از خجالت در می آیم. خیلی وقت است که در این جا ننوشته ام. چه فایده دارد که دلیل بیاورم. شما از من حجت نخواسته اید که. پس به جای هر چه رفتم به سراغ دفتر آبی و تکه ای دستگیرم شد. خط نازک قصه ای شاید. . بالایش نوشته بعد چهل سال.


آيا می توانم...

گفت "می تونم دوستت داشته باشم" و منتظر پاسخ دخترک ماند. دخترک نگاهی از بالای چشم به او کرد و همان طور که سرش را پائین انداخته بود کتاب هایش را زير بغل زد و دوید. چنان دويد که منگوله سرخ رنگ کلاهش به شاخه ای از بوته گلخارک کنار راه چشمه گير کرد و ماند. نفهميد و رفت.

مرد گفت "من می تونم شمارو دوست داشته باشم" اين پرسید. در جواب خود نگاهی ديد به خود دوخته، و سايه لبخندی دید که بر لب هایش اوفتاده. ديد او دست هایش را به هم ماليد و پرواز کرد به سمت اتوبوس و سوار شد. منتظر ماند تا از پنجره اتوبوس نگاهش کند که کرد. اتوبوس رفت و در مه غليط پائيزی گم شد.

بوی برگ های سوخته در رهگذر جنگل پيچيده لای مه رقيقی که محيط را اثيری می کرد. پرسيد "می تونم دوستت داشته باشم آيا". زن نگاهی به خورشید کرد که تلاش می کرد تا از لای ابرها خودی بنماياند بی رمق. و بر آن خيره ماند. انگار چيزی در خاطرش گذشت که با انگشت گوشه چشم هاي خود پاک کرد.

پرسید "می تونم، می تونم آیا می تونم دوستت داشته باشم" و باز هم خيره منتظر پاسخی ماند.زن فقط آهی کشيد و کتابش را بست و از نيمکت بلند شد. کتاب زير بغل گذاشت و لنگ لنگان رفت. آفتاب پائيزی پهن شده بود بر رهگذر باريک جنگل. مرد آرام مسير او را دنبال کرد. به همان خانه رسيد که از بامش دودی نازک به آسمان آبی می رفت. به خانه ای که می شناخت.

بین هر کدام از این سئوال ها و سکوت ها، ده سال گذشته بود. هر بار آمد و روی همان نيمکت نزديک مدرسه شان نشست، هر بار در چهارمين روز از پائيز. و باز پرسيد. همان را پرسید. اينک ديگر آن جوانک نبود، موهایش خاکستری، چهره اش با رد پای گذر ساليان. از دورها آمد. ولی رساند خود را. باید می رسید به قراری که از چهارده سالگی با خود داشت. چهل سال پس از اولين بار. همیشه در چهارمین روز پائیز.

"می پرسم می توانم دوستت داشته باشم" اين را با صدای بلند گفت اين بار، اما آرام و بی شتاب. انگار با باران سخن می گفت که بر سرو رويش می ريخت و داشت از کنار گردنش عبور می کرد. یکریز می بارید و او عين خيالش نبود. کسی نبود این بار. به هیچ کس گفت. رو به آسمان گفت. بی آن که کسی بر نيمکت نشسته باشد گفت. گفت و نشست. گفت و شکست و نشست. آن قدر نشست که شب سايه خود را بر جنگل و درخت و نيمکت انداخت. پس خط نگاه آخرين بار را گرفت و از راه کوره باريک جنگلی گذشت و کنار خاربن ها گذشت. ايستاد روبروی خانه ای که دودکشش بالا می رفت اما دودی از آن برنمی خاست. ایستاد آن قدر که در سایه هر درخت برق نگاه گرگی دید.

آنگاه برگشت و راه باريک کنار جنگل را رفت تا گورستان. بی نشان و رهنما رفت. رفت تا بر بالای سنگی ايستاد. بر بالای آخرين و تازه ترين سنگ گورستان. آن قدر سنگ را نگاه کرد که نگاهش کوبیده شد به گور. پس آن گاه فریاد زد زیر باران "می توانم دوستت داشته باشم". اين بار جمله اش سئوالی نبود. گلايه ای بود در صدایش و در سئوالش شايد.
اول بار بود که جوابی آمد. يکی می گفت "جوابت دادم هر بار، نشنيدی". می پرسيد نشنيدی. "مرد فرياد زد "چرا شنيدم، هر بار شنيدم. هر بار شنيدم.

پس آن گاه خم شد. منگوله سرخ را از بغل به در آورد و بر سنگ نهاد و بر آن بوسه ای زد که چهل سال در حسرتش گذشته بود. اين بار با تاکيد گفت، بی هيچ نگرانی گفت، بی سکته و بی لکنت گفت، بلند و با اشگ گفت: "دوستت دارم". و خیال کرد که صورتش را نهاده است بر کف دست مهربانی. دست همان که فقط یک بار، در کودکی، دیده بودش. دخترکی با کلاه منگوله دار سرخ.