تلخ و شیرین مرگ
مزه مزه می کردم خبر تلخ مرگ نابهنگام پرویز مشکاتیان را، که خبری دیگر هم رسید. آتی و فصی و محمود بی پدر شدند. پرویز خسته بود و میانه راه ایستاده، اما این یک شنگول بود و شکرخواه، راضی و مرضی. حسن آقا حدیدی، نه پرویز که همه اهل موسیقی را می شناخت. خوب می دانست سه شنبه شب ها وقت پخش صدای دلکش بود و چهارشنبه ها موقع مرضیه. حتی ربع ساعت های الهه و یاسمین را هم می دانست. کدام ترانه را پرویز یاحقی ساخته و کدام شعر را بیژن ترقی گفته است. خود پای آواز صدیق تعریف می نشست، مشتاق نی عندلیبی بود، از روزی که کار در ذوب آهن را وانهاد دنبال بهانه بود برای خوش باشی. پیش از آن هم کارش جز این نبود وگرنه این همه حکایت از مه افتاده به شیرگاه و رانندگان دور آتش قهوه خانه گرد آمده و آن یکی که دل شیر دارد در آن برف سنگین، و می افتد در جاده.
حسن آقا همیشه آماده زمزمه کردن گل پامچال بود و بعد نقل حکایت های شیرین و مانوس. گیرم دست می کرد و از لای کیف جیبی کاغذ تا شده را بیرون می کشید و شعر ابوتراب جلی را متعلق به پنجاه و پنج سال پیش می خواند. دو ریالی. حلال همه مشکلی و چاره کاری دو ریالی.
هیچ کاریش نبود که دیگر دو ریالی نه که حلال هیچ مشکلی نیست بلکه دوهزار ریالی هم مدت هاست چاره گشا نیست، ترجیع بندش را خوش داشت، بهانه گرم و مطبوع یک شب جمع میهمانان غریبه و آشنا که بود. پدرجان – چنان که آتی و فصی صدایش می کردند - سی سال بیش از پرویز در دنیا ماند. تا ربع ساعتی قبل از سفر هم کس از وی شکایتی نشنید. درویش خرسند. عصا را بر می داشت، چند آب نبات در جیب می ریخت و می رفت به محل مالوف، چهارشنبه پیش بابل. از هشتاد سال پیش در همان جا بود تا همین روز عید فطر که فطریه را داد و لیوانی آب گرفت. و نوشید و رفت. به همین سادگی. دشوارتر از این هم نگرفته بود زندگی را، زندگی هم بر او دشوار نگرفت.
مرگ را اگر گذر رودی یا جوییاری ، رفتن و پیوستن به دریائی گفته اند، اگر همچون حسن آقا حدیدی زندگی را گذرانده باشی به روانی ، بی شبهه ستمی بی گمان بدخواهی، باید گفت مرگ پایان هیچ نیست شاید آغازش باشد. به قول شاعر شاید گذر از کوچه امروز به فردا باشد. گذر از روز به شب. و رسیدن به سر کوچه، و رسیدن به سبکبالی یک پر. کم شدن، سایه شدن، حل شدن در سکوتی دلخواه و رهائی به امیدی شیرین.