Monday, April 9, 2012



وقتی به بارسلونا می روی یک بار در بلندی شهر مبهوت آن اعجوبه می شوی که نامش میرو بود، یک و بلکه چند بار در وسط شهر مبهوت اعجوبه ای دیگر که نامش پیکاسو بود. این یکی را از نزدیک دیده بودم و البته از دور.

پیکاسو قطعا نابغه بود و به نظر من نابغه ای بود که گزیده هم نگذاشت و آنقدر خودخواه نبود که کارهای متوسط را بشکند و پاره کند. تا زنده بود هی کار کرد و آخر سری هی کوزه های چینی ساخت که امروزه روز اطراف جهان به بهای اندک به فروش می رسد. و ای عجب که هیچ از عظمت او کم نکرد.

این جا آتی مبهوت پیکاسو است و من هم دزدانه عکسی گرفته ام که نباید گرفت . او هم پایش را لب خط گذاشته از آن جلوتر برود زنگ به صدا در می آید که ای مردمان چه نشسته اید که یکی به میراث فرهنگی ما نزدیک شد. و چنین می پایند مردمان آثار فرهنگی شان را

Friday, April 6, 2012

به بهانه

از اثر خواندن پست یک سرخ پوست خوب، به دلالت فاطمه خانم است که یادم افتاد دو سه روز اولی که به زندان افتاده بودم، آتی که عادت به این کارها نداشت کارهای عجبی کرد. اول از همه آن ساک که درش مایو و کرم های ضد آفتاب و قرص های ویتامین گذاشته بود و تا چهار پنج ماه حتی شب های انفرادی را رنگ زد، از پشت در می شنیدم صدای حضرات را که می آمدند به عنوان سفر اکتشافی یا تفریحی و ساک ارسالی را - که دور از دسترس من اما پشت در بود - باز می کردند و به تفسیر مواد داخل آن می پرداختند. یک شیشه آب معدنی هم احتیاطا در آن بود که یک شب شنیدم رییس کل به پاسبان ساده گفت این یکی شیشه عرقش را هم آورده.. یکهو نخوری ها نجس است. یا توضیحات مبسوط یکی دیگر از روسا درباره این که کرم ضد آفتاب ارسالی چقدر گران است در ینگه دنیا.. علت ارسال این ساک که شهرت جهانی پیدا کرد گزارش دقایق اول دستگیری من بود که توسط شمس الواعظین به آتی داده شد برای این که دلگرمی بدهد. و در آن گزارش گفته شد این جا استخر هم هست. و این چنان جدی شد که مهرانگیز در جریان دادگاهش هم نوشت که تبعیض جنسیتی چنان است که مردان زندانی استخر دارند و ما در انفرادی هستیم، و این را زمانی نوشت که من را انداخته بودند در سلولی در 209 که بابک با افتخار گفت این سلول خانم کار است.

اما از شیرین کاری های آتی از همه بهتر زمانی بود که مرتضوی بهش گفته بود ملاقات می دهد و نداده بود، او هم سلمانی رفته و رنگ و رو را سرخ نگاه داشته به دادگاه رفته بود . مثل همیشه دروغ ... مثل همیشه بیماری ... مثل همیشه آزار دادن دیگران برای لذت بردن سادیستی ... و وقتی آتی رفته بود پرس و جو که چرا زندانی را نیاورده اند مرتضوی با لبخند معروف و لهجه برره ره ای گفته بود تلفن های اوین قطع است... و آتی هم رفته بود از استیصال و با بدبختی شماره تلفن اوین را گیر آورده بود و دو ساعتی سعی کرده بود تا بالاخره موفق شده بود و گفته بود فلانی... تلفنچی گفته بود کدام بخش است و ایشان هم از روی کاغذ گفته بود آموزشگاه شهید کچوئی . طرف وصل کرده بود . یکی گوشی را برداشته بود و شنیده بود خانمی می گوید آقای ... و منتظر است که وصل شود به اتاقش. مامور کمی صبر کرده بود و گفته بود خانم نمیشه برو به مرتضوی بگو ملاقات بده بهتان . آتی گفته بود گفته ام اما گفته تلفن های شما قطع است اما الان فهمیدم وصل شده خواستم به فلانی خبر بدم نگران نباشد. .. ممنون میشم وصل کنید... قیافه مامور را در نظر بیاورید.

و حالا قیافه مرا مجسم کنید چند روز بعد داشتم می رفتم با مامور به بازجوئی . یک پاسبان جوان چشم هایش رنگ آسمان و سبزه صورتش نودمیده از پشت میز زیر هشت گذشت و آمد سر راهم و صدایش را پائین گرفت و گفت پریشب تلفن کرده بودند... می خواستندتان . من از بالای عینک نگاهش کردم و خندیدم، با دست چهره پرخنده اش را پوشاند و برگشت پشت میزش. تصور می کنم می خواست بگوید اگر دست من بود می آمدم صدایت می کردم... با نگاهم بهش گفتم ممنونم... می دانم.