Sunday, September 30, 2007

اگر در بهشتت ببینم

اریک کلامپتون برگشته بعد سی سال کنسرت هائی هم اجرا کرده از جمله ترانه ای به نام لیلا که نوشته اند بر اساس فهمی از نظامی گنجوی است اما من همان را که در جوانی دوست داشتیم می خواهم. همان اشکی در بهشت که جوانی ما از جمله با آن گذشت. با اجرای همان موقع ببنید . چقدر دنبا فرق کرده ازلباس ها تا گفتار و صحنه .

Wednesday, September 26, 2007

در نیویورک


این عکس را یکی از بچه ها برایم فرستاد از آلبوم فواد فریدزاده انیمیتور خوب و دانش آموخته مدرسه عالی مد نیویورک که از معتبرترین مدارس این رشته است. همان جائی که نیمای من هم درس خواند. در عکس که گویا در سفر سال قبل آقای خاتمی به نیویورک برداشته شده، فواد از سر محبت تی شرت نیمانی، طراحی شده توسط نیما را پوشیده است. در زیر عکسی که برای من رسید نوشته شده بود: عزیز دل برادرمه!

Tuesday, September 18, 2007

در شور


امی با تعریف های متداول دختر خوبی نیست. اما من صدایش را خیلی دوست دارم . یک ته تلخی شرقی در صدایش دارد. این ترانه بازگشت به لباس عزا[سیاه] که اصلا به باورم در شور خوانده شده . یا در گوش من چنین است. چند روزی است با آن حالی می کنم . و نمی دانم به کجا. یک جائی دور می روم. نمی دانم به چه حالی. اما حالی غریب . دیگر هیچ نمی نویسم

Thursday, September 13, 2007

شاهرخ و سوک مادر


با اشک خواندم. درد کشیدم و خواندم. ایستادم و خواندم. بیدار ماندم و خواندم. نفهمیدم که تلفن زنگ زد. نخواستم بدانم. نفهیمدم که چگونه گذشت. چنان پرشد هوای سینه از مهر، از مهری که در صفحه به صفحه و سطر به سطر کتاب درج بود که ياد خویش گم شد از ضمیرم.
در صدائی کرد و چند نامه و بسته به داخل خانه افتاد. گشودمشان. در آن ميان کتابی بود که دکتر حسن کامشاد فراهم آورده است با نام "سوک مادر" شاهرخ مسکوب. گشودم هنوز پستچی در راهرو بود که چشمم به تصویر مهربان مادر شاهرخ افتاد، پس دیگرش از دست ننهادم تا تمام شد آن 125 صفحه. و تمام پر شدم از احساس مهربانی. مهری که شاهرخ به مادر می ورزید و با آن نثر فاخر آن را بیان می کرد، و مهری که حسن کامشاد به دوست از بچگی اش ورزیده و کتابی چنین آراسته است. پس آی آدم ها، معدوم نشد مروت و وفای به عهد.

شاهرخ مسکوب که نوشتن [چنان که خود نوشته در خواب و خاموشی] برایش یک جور عبادت بود. و احیتاج به حضور قلب داشت، مادرش را مثل همه فرهیختگان می پرستید. در کارنامه ناتمام نوشته "مادرم ... بیش از هرکس در من اثر کرده بود، در ساخت اخلاق یا روحیه ام... او بدون اين که خودش بداند يا اصلا به اين فکرها بیفتد شالوده هویت من بود"

شاهرخ جای دیگر در یادداشتی در هجدم خرداد 1343 همان سال که مادرش مرد نوشت "من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه من زندگی می کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرارسد به نیروی تمام و با جان سختی می مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خود زمینم و به یاری آن دانه ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم"

و مرگ را، مرگ را که سرانجام آدمی است و در 1384 سرراه شاهرخ نشست، او خود چنین نوشته است "آدم نمی تواند از همان اول چنین مرگ هائی را باور کند، مرگ عزیزترین کسان را. تنها راهی که می ماند نپذیرفتن و نفی واقعیت است، از پس حقیقی که از این واقعیت سرچشمه می گیرد ناگوار است و غیرانسانی".

سی سال بعد شاهرخ مسکوب پیر شده بود اما مرگ مادر باور نداشت. رفیقش نوشته است که وقتی در زمستان 75 شاهرخ از سرطانی که در خونش خانه کرده بود با خبر شد، سه نگرانی داشت. اول آن که می گفت " انگار با تنم بیگانه شده ام" و دیگر نگران غزاله دخترش بود و سوم دلواپس کارهای هنوز منتشر نشده: ادای دین به مادرم، فردوسی و مرتضی کیوان.

کتاب مرتضی کیوان را بود و دید که در سال 1382 منتشر شد. کامشاد نوشته "بدرودش با فردوسی و شاهنامه را با خون دل نگاشت و مجال بازخوانی و غلط گیری اش را نیافت. چنان که ارمغان مور، جستاری در شاهنامه" چندماهی بعد از مرگش منتشر شد." و اين مانده بود به گردن دوستش .

تا بدانی که چرا ماندم و خواندم و چرا گریستم و خواندم، این بخش از مقدمه کتاب را می آورم.

"شاهرخ پس از زندان و شکنجه، هنگام نوشتن دستش می لرزید. در همان سال های اوليه در 1339 در نامه ای به دوستی شوخی جدی می نویسد: این دست های صاحب مرده هم می لرزد و در نتیجه نوشته ام عین خط میر شده است.

لرزش دست به مرور شدیدتر شد، به طور که در سال های اخر دیگر توان نوشتن نداشت و کارهایش را با ماشین تحریر یا کامپیوتر دو انگشتی روی کاغد می آورد. علایم این لرزش طبعا در یادداشت هایش هم می اید و گاه خواندن "خط میر" دشوار می شود. کوشیده ام آن چه درباره مادرش در نوشته هایش یافت می شد بی کم و کاست در این جا بیاورم. امیدوارم که از من نرنجد"

پس، آسان شد کارم. برایتان گفتم که کتاب "سوک مادر" نوشته های شاهرخ مسکوب زنده یادست درباره مادرش خانم عصمت مسکوب، و این مادر فرزند غلامحسین خان و ماه سلطان خانم زرکوب.

ممنونم از آقای کامشاد که رفاقت را تمام کرد با شاهرخ. ممنون هم از نشر نی که چنین کتابی پیراست در این عرصات، با کاغذ مناسب و با چاپ خوب. و برایم این همه نشانه مهرست و مهربانی و وفا که مستدام باد.

و چون در میان پرده ای از اشک می نویسم، گفته باشم که شاهرخ مسکوب هزاران هنر داشت که من که مسعود بهنود باشم یکی ندارم اما در یک جا شبیه من بود. من نیز مانند او، مادر بزرگ، "ماهی جونم" بود.

واه که چقدر دلم برایت تنگ است.

Sunday, September 9, 2007

لرزه ها


چند روز کاری داشتم و سخت گرفتار بودم و فرصتم نبود و حالا که دست داد. که به کارهای مانده برسم مهم ترین کارم این شد که مقاله ملیحه خانم محمدی را بخوانم. ابن دفعه نه برای این که هر چه بنویسد ملیحه خانم می خوانم و به نوع نگاهش علاقه مندم . نه برای این که مقالات رادیو زمانه را معمولا می خوانم که معمولا انتخاب های خوبی است. بلکه برای این که موضوعش با جانم آشناست. درباره لرزه ها کتاب فریده زبرجدست.

من به تمام آدم ها، به همه زن ها، به همه دخترهای جوان که ممکن است نام فریده و فرج و ملیحه محمدی و مرا نشنیده باشند توصیه ام این است که این کتاب را گیر بیاورند و بخوانند. عجب است که دارم درباره کتابی که هنوز خودم نخوانده ام چنین سخنی می گویم. دلیل روشنی دارد. بیست سال و بیشتر ست که منتظر این نوشته بوده ام.

سال پنجاه نه بود اگر خطا نکنم. سالی بود که تهرانمصورمان را ویران کرده بودند در اولین یورش به رسانه های ازاد. همه پراکنده شده بودیم. من از سرگذشت بچه های اتاق تحریریه . بچه هائی که توسط سیروس جمع شده بودند بی خبرمانده. خودم دیگر از نیمه زیرزمینی به زیر زمینی ارتقا یافته . از خانه ای که در آن بودم و داشتم جنگ و تنهائی را با نوشتن از سیدضیا تا بختیار علاج می کردم، بیرون زده بودم. می رفتم تا نیما پسرم را ببینم که کنار خیابان یوسف آباد فرج را دیدم که نهایت احتیاط را هم داشت. با شوقی آمد. با شوقی از دیدنش روبرو شد. گفتم کجائی. چه می کنی حسین رهرو. گفت در شرکتی و بعد هم فکر زندگی ... مثل همیشه جویده می گفت اما لابه لای کلمات دستش بی اختیار به سمتی چرخید و انگشت اشاره اش سوئی را نشانه گرفت. لحظه ای، و لحظه ای نه بیش از این ، در ادامه خط اشاره فرج دخترکی نازک را دیدم سبزه رو و محجوب. نگاهی آهوانه داشت. و از لابلای کلمات جویده فرج معلوم شد که یا دارند ازدواج می کنند یا همین روزها کرده اند.

شاید باورتان نیاید که من فریده خانم را همین اندازه دیده ام. اما هیچ وقت از گوشه و کنار ذهنم و دلشمغولی های ذهنی ام دور نمانده است. سال ها گذشت و آدینه را علم کردیم. مدتی بعد باز سیروس رفت و فرج را آورد. و دیگر بودیم و بودیم تا روزی که در تهران بدرقه اش کردم. به چه حالی بودیم بماند. بعد هم فرج رفت و یاس و داس را نوشت. بعد هم من توضیح دادم برای کسانی که از کشف فرج به شوق آمده بودند. بعد بعد بعد بعد...

اما من همیشه منتظر بودم. می دانستم این اتفاق می افتد. یک بار و آخرین بار، وقتی فرج گم بود و دلی به سینه هیچ کدام از ما نمانده بود، روزی که - در دفترخاطراتم نوشته ام که کدامین روز بود - آمدم ترسان و لرزان به لانه ام، بالای برجی نزدیک خانه هوشنگ گلشیری. رفتم مثل آن روزها، اول پرده ها را بکشم و بعد چراغ را روشن کنم که دیدم چراغ تلفن چشمک می زند یعنی که پیامی دارد ، شاسی را فشار دادم صدای گلشیری در خانه ام پیچید: رییس هر کار لازم است بکن. جنازه این بچه را می اندازند توی خیابان ها. لازم نبود اسم بیاورد معلوم بود فرج را می گوید.

هوشنگ مدتی بود درباره فرج غر می زد. مدتی بود رابطه شان خوش نبود. روزی هم در عرض سه ساعت برایم گفته بود چرا، اما حالا این چه پیامی بود؟

در آن فضای وهم آلود هنوز چراغ را روشن نکرده، بدگمان به تکه ابری که از گوشه آسمان سرک کشیده از پنجره به درون. این هم صدای هوشنگ که از جنازه فرج می گوید.

در این وضعیت بودم که تلفن زنگ زد. برداشتم اول بوقکی که خبر از اتصال به آن سوی دنیا می دهد و بعد صدای بغض کرده فریده که به رعایت من حرف زیاد نمی زد. با کمترین کلمات داشت گزارش می داد از وضعیتی که ایجاد کرده و می دانستم که یک تنه دنیا را از وضعیت فرج باخبر کرده. گفت و گفت ناگهان زنجیر برید. فریاد زد: دارم به شمائی می گویم که دارید گوش می کنید.

فضای ترسناک و وهم آلوده ام را وهمناک تر کرد. داشت خطاب به سربازان گمنام امام زمان حرف می زد. راهی پیدا نکرده بود جز این. داشت به آن ها که خطوط تلفن را شنود می کنند می گفت. جیغ زد: گلایه نکنید که چرا دنیا را به هم ریخته ام. به هم خواهم ریخت.

چشم هایم بسته بود و نمی گویم به چه حالی داشتم می شنیدم که دخترک لاغرک سبزه رو دارد یک دستگاه بزرگ و مخوف را تهدید می کند. اما خنده نداشت. گریه هم نداشت. گرچه مستاصل شده بود اما صدایش از ضعف نبود.

روزها بعد وقتی آن خاطره را بارها بارها در ذهن زنده کردم به خودم گفت انگار نزدیک شانزده سال از آن لحظه که کنار پیاده رو خیابان یوسف اباد دیدمش منتظر بودم داد بزند. بزن دختر چرا بغضت را فروخورده ای. مطمئن بودم که روزی فریاد خواهد کرد. بی تردید بودم که صدای فریاد فریده شنیدنی است. تصویرهای او را در فاصله آن بار که دیدمش تا روزی که صدایش در تلفن پیچید توسط دیگران کامل شد. وقتی کاوه گلستان برای تهیه فیلم کشف حقیقت به خانه فرج رفت. و فیلم را آورد. وقتی فرج با عباس معروفی بر سر هیچ دعوایشان شده بود. ورسیونی که عباس معروفی آورد خیلی سینمائی بود و فریده با پاهای گچ گرفته در گوشه آن نشسته و از اشپزخانه برای روشنفکران شرقی چای و غذا می داد. یا تصویری که روزی محمد مختاری داد که با فرج خیلی نزدیک شده بود زمانی.

الان به خودم می گویم که فریده را با صبوری و مظلومیتی که در نگاهش بود از همان نگاه اول من جای دخترم بامداد گذاشتم انگاری. و همین طور از دور او را پائیدم. بامداد را هم همین طور. و حالا برایم شیرین تر از این خبری نیست که کتاب خاطره مانندش منتشر شده. به خصوص که راوی هم ملیحه خانم محمدی باشد با صداقت تمام.

اول تلفن کردم و خواهش کردم که یک جلد از کتاب لرزه ها برایم بفرستند بعد نشستم به نوشتن این کلمات . هر وقت پست آورد کتاب را و خواندم، باز هم شاید نوشتم . فعلا همین ذهن تکانی کافی.

Wednesday, September 5, 2007

بگو بیخود


قدیم ها که نامه و نامه نویسی معمول بود، گاهی که نامه را پستچی نمی برد و یا گم می شد برای همه عادی بود، چرا که بسیار اتفاق می افتاد. به همین جهت فرمانفرما از همه نامه های خود یک رونوشت هم داشت و در شماره گذاری ها به آن اشاره می کرد. و خیلی از آدم ها مانند آل احمد و انجوی هم شماره گذاری می کردند نامه ها و از دوستان می خواستند در نامه هائی که می نویسند به شماره اشاره کنند که معلوم شود. اما حالا که نامه تبدیل شده به همین وب لاگ ها و یا ئی میل که در فضای مجازی می چرخد ظاهرا کسی جائی نگذاشته برای نامه ای که نرسد.

دو ماه قبل از توکا نیستانی تابلوئی دریافت کردم که مدت ها بود منتظرش بودم. چرایش برمی گردد علاوه بر علاقه ام به کارهایش ، به این که توکا و آن مانای شیطان را از بچگی دیده ام و در دلم جای خاصی دارد توکا با آن هیکلش هنوز برایم همان پسر چموش است. دیدم نمی شود که تعدادی از تابلوهایم رسیده و چیده ام دورم و از توکا جز چندتا کار کوچولو که البته شاهکارست و زمانی کارت تبریکش کرده بودیم چیزی ندارم. برایش پیام گذاشتم و او هم محبت کرد. همان روز که تابلویش را خواهرم آورد، به شکرانه آن که بابتش پولی از من نگرفته بود توکا رفتم و شصت پاوند رایج ممالک محروسه بریتانی خرج کردم و قاب و پارسپارتوئی سفارش دادم و هفته بعدش هم رسید و بنا به سندی که می بینید نصب کرده ام بالای تابلوی محمد حمزه و کنار کاری از هومن مرتصوی و البته دو تا کار فوق العاده مهدی سحابی .

همان موقع هم برایش نوشتم که رسید و نوشتم که منتظر می مانم برسد لندن و یک شب شام ببرمش به رستورانی که می خواهد. اما حالا دیدم نامه ای نوشته و معلوم شده ئی میلی که فرستادم نرسیده و ندانسته که اصلا تابلو را دریافت کرده ام یا نه.

این هم رسید دوباره. و تشکرش را می گذارم برای موقعی که خودش آمد. همین را گفته باشم که در این فاصله یکی از دوستان که به دیدنم آمده بود مدتی را پای کار توکا ماند و اول خندید و بعد ... چنان که تا به حال چند نفری را دیده ام که جلو تابلوئی از فریده لاشائی عزیزم دقایقی می ایستند و به زیبائی بنقشه ها خیره می مانند.

این را گفته باشم که گاهی دلم برای تابلوها و مجسمه هایم که دورم و در منظرم نیستند خیلی تنگ می شود. بگو بیخود.

شب نگاه تو

غزلی خواندم از امیربهروز قاسمی که نمی دانم این غزل را در کرمان سروده و یا کرمانی است و در کرمان. اما غزلش طعم اسمان های کرمان را داشت. حس خوبی . این هم از حسن های اینترنت که وبلاگ سحوری را در دسترسمان گذاشت. لازم نیست گرد شهر دنیال غرل خوب بگردی همین جاست . هنوز ساده است و هنوز سمباده ها دارد که باید بخورد. اما خوب است و روان. با لذت من همسفر شوید. کمی از این دنیای بد فاصله بگیریم. به خصوص آن جا که مجبورمان به سیاست می کند.

شب ، نگاهِ تو نيست ، اما من

به خيال اَم تو با منی ، با من

از کنارم عبور کردی ... وَ

ماندم اين جا چه قدر تنها ، من

مثلِ آن شب ، درست يادم هست

تو همان جا نشستی ، اين جا من

هيچ کس هيچ چيز فکر نکرد

هيچ کس زُل نزد به تو ، يا من



خواب می بينم اَت که تنها ای

هيچ کس با تو نيست ، حتا من !