Tuesday, January 30, 2007

علم از تکیه رفت

این بحث و گفتگوی ضد خرافی که امسال همزمان با عزاداری های محرم مطرح شده، خوش خبری است. با آن زياده روی ها در ماجرای مسجد جمکران و امام زمان قابل پيش بينی بود اين واکنش. به نظرم کمی دیر هم شده است. از قول کسانی که به چشم دیده اند شنيدم که در حلبی آبادهای حاشيه تهران که هر ماه يکی به آن ها اضافه می شود قمه زنی و زنجيرکشی و قفل آويزی بيداد می کند که دير نيست همين روزها روی صفحه یوتیوب بنشيند که اميدوارم چنان نشود. آن هم به زمانی که چند ميليون هندو در مراسم گردهم آئی مانند حج که در رودخانه مقدس گنگ دارند، صحنه های ديدنی و زيبا آفريدند. چه فيلم رنگين و شادی از اين حماسه عشق و شور و عرفان گرفته شده بود. از آن سو مراسم و دعاخوانی مسيحيان هم که ديده ايد، شرکت کنندگان هر چه زيباست به خود می آويزند و جشنواره رنگ و شور می شود. از آداب یهودیان خبر ندارم و ندیده ام. خيلی درونگرا هستند. اما به هر حال سوژه ای به دست دنيا نمی دهند.

پس به نظرم در سال حساسی که در دستور تبليغات غرب نشان دادن خون و خشونت مسلمانی قرار دارد تصميم به جلوگيری از خرافات و کارهای خشن درست و به جا بود. اما هر چه جست و جو کردم که بدانم دستور امسال جمع آوری علم ها و منع علم گردانی در دسته های مذهبی از چه روست، ندانستم.

به باورم هزار کارست که بايد جلویش را گرفت که علم گردانی آخر آن هاست. حالا چرا از اين جا شروع کرده اند که ناگزير شود نيروی انتظامی اعلام دارد که گرچه دستور رسيده اما پلیس امسال به طور جدی مانع این کار نمی شود تا سال آینده که به بررسی روايات بپردازند بعد [کمی خنده دار شد که نيروی انتظامی به بررسی روايات فقهی بپردازد، برای آن که معلومش شود که دستور عملی را بايد اجرا کند يا نه].

آخرين سالی که در بشقاب خود بودم، در سفری به ابيانه سراغ تکیه را گرفتم که سال ها پیش دیده بودم. می خواستم بدانم بر سر علم و کتل قديمی اش چه آمده است. دیدم عجبا به جاي علم يک جسم نکره آهنین در پشت نرده ها حبس است، مثلا نوشده علم قديمی که کناره های چرمی و مسی داشت و پرهای طاووس و مخمل دوزی. یادم هست علم ها را هر سال کدبانوها از ده بيست روز مانده به محرم تعميرمی کردند. فلزهایش را با سرکه و خاکستر می شستند و برق می انداختند، استادکاران هم پر طاووس ها و شاخک ها را راست و محکم می کردند. حالا علم ابيانه ساکن مجموعه مجموعه داری است یا ساکن موزه ای معتبرست لابد. چنان که چند سال پيش در همين تهران و در مشهد نمونه های جالبی دیدم. من که روزگاری شمایل و پرده جمع می کردم و کلکسیون خوبی داشتم که از دستم رفت، جهشی کردم که شايد يک علم بچگانه صد و پنجاه ساله ببخرم که همه لب گزيدند. یعنی خريد علم مقدس عاشورا.

این که علم چه وقت وارد فرهنگ تعزيه و عزاداری شيعه شده، از کی به پهلوانی هم در آمیخته، سئوال هائی است که بعضی بدان جواب داده اند اما هر زمان باشد، حالا بخشی از تاريخمان شده که بنا به قرائن قبل از صفویه هم معمول بوده، و با همین ريتم هر محله ای علمی داشته که پهلوانی آن را می کشيده . و در تقابل دو دسته و دو علم چه فشاری به پهلوانان آمده است. سال ها قبل پيرمرد عتيقه فروشی در بروکسل درباره يک جسم نقره ای اطلاعات غلطی به مشتريان تحويل می داد تا برايش گفتم جسمی که در دست دارد قلاب علم است و دور آن نوشته "ناد عليا مظهر عجايب..." و گوشه اش "فرمایش وکيل التجار" مشهود بود و تاريخی هم 1010 قمری اگر خطا نکنم. باز سال ها قبل قلاب پاگیر علم را که چیزی بود مانند لیوان فلزی که پشتش خط نوشته ای داشت دیدم از جنس نقره با نقش بند طلا، که کناره اش کنده شده بود "به فرمايش فرمانفرما". از خود پرسیدم یعنی که اين از سر علم مسجد شازده جدا مانده . همان علم که زمانی مدرس و مستوفی الممالک و صاحب اختيار و صولت الدوله قشقائی به دنبالش روان بودند و به پهلوانی که بلندش می کرد انعامی به نوشته مخبرالسطنه معقول عطا می فرمودند. اين علم ها گاه چنان سنگين بود که گاه سه پاگیر و قلاب بند داشت و بلند کردنش کار یک پهلوان نبود. معمولا ضمیمه شان کمربندی پهن از چرم گاومیش بود که روی آن هم نام واقف و حسينیه و اشعاری در سوک حسین نوشته شده بود، تا پهلوانانی که علم می کشيدند مانند وزنه برداران امروز، به کمر بندند. با همه اين ها هر گاه علم بزرگ را کسی بر کمر می بست و به راه می افتاد سه چهار پهلوان زورمند ديگر، دراطرافش می رفتند و ماشالله سر می دادند و هوای علم و پهلوان حامل را داشتند. گاه شنیده ام که علم کله می کرد – همان طور که فانوس های شمعدار گاه در آسمان تابستان تهران کله می کرد و شمع به فانوس می گرفت و شعله در آسمان پخش می شد – و تلوتلو می خورد. چون کشتی بی لنگر کج می شد و مج می شد، و پهلوان را با خود می برد و مردم صلوات می فرستادند و به جوانی حامل علم دعا می کردند. می گفتند دیده اند که علم کله کرده و کمر پهلوانی را شکسته است.

اين ها همه را گفتم تا بگويم که اين علم و کتل و اذنابش در فرهنگ شيدائی کودکی ما، و همه ما، جائی دارد خوش و خنک . به سال هائی که نه علما به حکومت رسیده بودند نه حکومت به علما، دست کم در ذهن و خیال ما، عاشورا به سياست آلوده نبود. حاج منصور در سوک علی اصغر عليه اصلاح طلبان شعار نمی داد و نشانی های خولی را برای سعيد حجاريان برنمی شمرد. نوحه خوانان مجالس هيات موتلفه وسط شام غريبان به مهندس موسوی و بهزاد نبوی تکه پرت نمی کردند.

و اين همه گفتم تا بپرسم ، از اين همه پيرایه که به دین و مذهب بسته شده چه شد که علم و علم کشی ناگهان مذموم شد.

از وقتی که رسم پهلوانی رفت . رستم از شاهنامه رفت، و به قول بهمن مفید ديگه هيچ عاشقی پیدا نمی شه، و به قول علی حاتمی پهلوانا همه تریاکی شده ن، از زمين پا شده افلاکی شده ن. علم ها خود به خود در گوشه بودند، چه بسا زنگ زده و جای خود به شاخه های مسی باسمه ای داده حالا که ديگر تکلیف معلوم است. ديگر سال هاست در روضه خانه سادات اخوی آن منبر هشت گوش نیست، که نيازمندان شب زيرش بيتوته می کردند و سادات با شال سبز، دم در قیطان سبز نمی بندند به مچ ها، به اميد شفائی طرفينی. از زمانی که اس ام اس کار اشارات نظر می کند و پیام رسان شده است، علم ها هم مثل علم تکيه ابيانه که ديدم مظلوم گردن کج کرده بود، ممنوع شدند. اما تا بخواهی ديگ، تا بخواهی زيرانداز، گيرم ديگر زيرانداز ها مانند مسجد جامع کرمان و مقبره شاه نعمت الله دست دوز و بی بی باف نيست و هر گوشه ای نشان از واقف صاحب نامی ندارد، بلکه از محل سوبسيد دولتی [ بگو درآمد حاصل از فروش نفت] خريداری شده اند، ماشینی ساخت تايوان. در چنين دنيائی البته که حاج معصوم با آن سه دانگ خسته نمی خواند و جایش را داده به حدادیان و کویتی پور. و خدا از سر تقصیرشان بگذرد که بوی خوش از گلاب قمصر گرفتند و به عطر شابدولعظیمی ساخت کراچی دادند. تسبيح های شاه مقصود زيتونی ساخت هند، از همان کارخانه که گردن بند برای اکسه سوار می سازد.

سال ها پيش در سفرنامه حج ناليده بودم از زايرانی که تا از مناسک غافل شدند ريختند روی سر صرافی ها و ساختمان سه طبقه شارل ژوردن جده را مانند آن که ملخ زده باشد خالی کردند. در آن گزارش به طعنه نوشته بودم . همه چيز را بردند از حوله نماز با مارک ژیونشی تا داروی قوه باء از شانل. کمر بند عفت ساخت مارک لوهان و ... اين مال سی سال قبل بود. حالا بيا و چمدان ها بنگر و آن ها که سالی یک بار تمتع را لازم می دانند و بیست و پنج سال است خسته نمی شوند از کلاه گذاشتن سر خدا با پول و بودجه بيت المال.

بس کنم و سخن آخر اين که اگر روزی در خيابان دیدی که عده ای راه افتاده اند که بابا شام غريبان خودمان، کربلای خودمان، عاشورای خودمان، محرم خودمان را می خواهیم. تعجبی ندارد. اما هنوز من آن وسط می پرسم گناه علم چه بود. با اين همه شاخ که برای عاشورا تراشيده اند.

Friday, January 26, 2007

بابل، سخت است دیدنش


دیشب رفته بودم بابل، فيلمی که باید می دیدم. سه قصه جدا از هم که به نخ نازکی به هم پیوسته می شود. نخی که فقط کارگردان مطلع است و حتی هنرپیشه های سه اپيزود [چهار جامعه و چهار تفکر] همدیگر را نمی بینند. از ديدن اين همه تفاوت در فرهنگ هاست که قصه به برج بابل تنها می زند که حرف خود را گفته باشد. این همه از هم بیگانه و اين همه گرفتاری هاشان شبیه به هم .

قصه اول در مراکش می گذرد، شکارچی فقير تفنگی برای بزداری می برد که دوست دارد بچه اش موقع بزچرانی بتواند از خود دفاع کند. در تمرين است که بچه ها تیری به سوی اتوبوسی رها می کنند که توريست های اروپائی و آمريکائی را می برد.

قصه دوم در ژاپن می گذرد. دختر جوانی ساکن طبقه صد و چند آسمان خراشی که لال و گنگ است و. مادرش در اثر افسردگی خودکشی کرده، می خواهد زندگی را در آغوشی پیدا کند کسی حاضر نیست. بدن خود را عرضه می کند اما کسی نیست. حتی مامور پلیس. سرانجام در همان اوج هزاران پائی برهنه در آغوش پدر می رود.

قصه سوم در کاليفرنياست. دايه ای مکزيکی دارد از بچه های کسی نگهداری می کند که خود به عنوان جهانگرد در مراکش است [سوار همان اتوبوس] و چون آقا غيبت می کند، زن هم قرارست برای عروسی پسرش به روستائی در مکزيک برود، بچه ها را هم می برد.

صحنه چهارم مکزيک است. با فقری شبیه به مراکش اما فرهنگ آمريکا تنه زده. بعد از آن عروسی که شباهت زيادی از قضا به عروسی های جامعه شهری ايران و شهرستان های ايتاليا و يونان داشت اما در مکزيک، جمع در بازگشت گير پلیس مرزی آمريکا می افتند که زبان نمی فهمد.

نخ تسبيح قصه تفنگی است که آن ژاپنی، پدر دخترک زمانی به ابراهيم حسن داده همان تفنگ اين خانواده کوچک را اول رسوا کرد و بعد به هم ريخت. و مضمون مشترک سکس که در هر چهار سوی برج بابل وجود دارد اما در هر کدام شکلی دارد و از محیط اثر می پذیرد.

در حقيقت قهرمانان اين سه قصه که از چهار جای زمين بودند، از توکیو به روستای مراکش، از آن جا به روستائی در مرز آمريکا و مکزيک.
علاوه بر براد پیت [پدر بچه ها و جهانگرد آمریکائی] و کيت بلانشت که نقش مقابل وی را بازی کرد و هر دو کوتاه و حسی و فوق العاده بودند و تا به حال تحسين هم شده اند. هنرپیشگان دوم هم که گارسیا برنر و کوجی یاکوشو باشند کم از آن دو نداشتند.

ایناریتو کارگردان که قبلا سقوط و 21 گرم را از او دیدیم و آشکار شد که حرف و سختی دیگرست در سینما با این فیلم خود را در نقطه ای دیگر نشانده.گروهی فیلم دو ساعته و نیمه را افتضاح خوانده اند[ دیشب در سینماهم جوانی با صدا نیمه فیلم سالن را ترک کرد در حالی که فریاد می زد اشغال] و عده ای هم به شدت تحسینش کرده اند
اينقدر بود که در سالن سینمای محلی، با ساخت فیلم که در لحظاتی فیلم مستند می نمود، هر کس نشسته بود به گمانم تکان خورده بود. زن جوانی بغل دست من هی آب می خورد و صدای گذر آب از گلویش در سکوت سینما می پیچید. اما گویا از زندگی در دنیائی اينچنین آتش گرفته بود.

Wednesday, January 24, 2007

خرسندی آپ

رفته بودم استندآپ کمدی هادی یا به قول خودش خرسند آپ کمدی. چه شب خوشی گذشت . هم به نکته های شيرین که گفت و حاشيه های عالمانه که بر رفتار اجتماعی ما ایرانیان زد، هم به خوشی و شادمانی جمعی چند صد نفره در تالار اصلی دانشگاه لندن [سوآز] که به توضیح هادی موافقتش با برگزاری اين جلسه باعث شد که بهای ورودی کمتر از همیشه شود. اما به باورم این تعداد از جمعیت حاضر ورودی هر چه بود نمی گذشتند.

من در این چهار سال که به لندن اندرم، جز يک بار که در سفر بودم همواره استندآپ کمدی های هادی را رفته و دیده ام . و در جريان سير اين برنامه ها هستم. به باورم مدام دارد جاافتاده تر و به ذات اين نوع برنامه ها نزديک تر می شود.

برنامه دوشنبه متنوع ترينی بود که دیدم. هم در لحظه شورانگیزی حاضران را سورپريز کرد و راه داد و پرويز صیاد وارد صحنه شد. او را بیست و هشت سال است از نزدیک ندیده ام اما در جريانم که چه می کند و چه نظراتی دارد و چه می نویسد.صیاد یکی از استعدادهای مسلم حرفه نمایش است تئاتر و سینما و من از دور شاهد نزديک پنجاه سال تلاش مستمر وی بوده ام. رابرت حسین ایران است اما ما فرانسه قدردان نیستیم . باری با آمدن صیاد در نقش صمد آقا شوق جمعیت به فریاد کشید. تنوع دیگر برنامه حضور شاپی خرسندی بود. دختر موفق استندآپ کمدی در بريتانيا . که تازه ازدواج کرده و شوهر مربوطه هم به شو پدر زن مربوطه که هادی باشد وارد شد.

هادی وعده داد که برنامه ای مفصل از کمدی برای نوروز تدارک بیند. در این برنامه کمترين سهم را به مسائل سیاسی داده بود. به باورم این از زیرکی اوست که می داند به محض گفتن از سیاست به تنوعی که در نظرات سیاسی حاضران هست . تقسیم می شوند. چنان که با شوخی کمرنگی که هادی با پادشاه سابق و آسوده بخواب کوروش او کرد، شنیدم که کسی از اطراف خوشش نیامد.

نمی گذارد

سخنگوی دولت به زبانی محترمانه از این که مجمع تشخيص مصلحت نظام جلسه ای برای بررسی اصل 44 برپا داشته دلخوری نموده و از این که دستگاه "غيراجرائی" در امور دخالت می کند گله کرده و در ضمن خواسته که اجازه بدهند هر بخش [یعنی دولت] کار خودش را بکند.

اين در حالی است که می گویند هرگز شرايط کشور در 28 سال گذشته به اين بدی نبوده است.

یادم به داستان اخوی افتاد که از بچگی شيطان بود. به قول ايرج میرزا هر چه می داد لله لج می کرد دهنش را به همه کج می کرد. سعيد ذوق فنی داشت و هر چه را می ديد می گشود و خراب می کرد اگر راديو بود يا ساعت مچی پدر، قبله نمای مادر بزرگ. طرفه این که شيطانک تحمل دخالت ديگران را هم نداشت. روزی داشت تسبيح جانماز خانمی که نقش دایه اش را داشت می گشود آن هم با چه زحمتی. از دستش گرفته بودند فغان می کرد. حمیرا به مادر گفت دارد پاره اش می کند خرابش می کند. سعيد شنيد در همان فغان و گريه زورکی [معنای خراب را نمی دانست هنوز لابد] می گفت می خوام خرابش کنم نمیذاره.

Sunday, January 21, 2007

دشت و مجنون

دوست شاعر و روزنامه نگار من محمد معلم ، گرفتار کسالتی است که بيش از يک سال است با آن دست و پنجه نرم می کند و اينک به خانه آمده از بيمارستان . گرچه او در کوی نويسندگان است و در جمع محبانش، و همکاران و دوستانی که همسايگان وی هستند، و از عبادتش دريغ ندارند، اما اين جای خالی مرا پر نمی کند که یادگاران خوش از معلم دارم در سر.

اين دامغانی مرد که دل شاعر دارد و حتی وقتی گزارش های جدی روزنامه ای می نوشت هم لایش دل پیچیده بود، بی صدا و بی جنجال، بی ادعا و بی بلندپروازی چهل سالی است که به اين حرفه مشغول بوده است.

علاوه بر همه خدمت ها که کرده در طول عمر حرفه ای. علت دیگری هم دارد که معلم از عیادت دوستان بهره ورست. در همه ساليان که او را می شناسم در موقع گرفتاری، در زمان ضرورت همدل با ياران، به عیادت و همسخنی و صبوری بوده است. اين از جمله مشخصات اوست. همگان روزهائی او را در روزهای درد و گرفتاری همراه و همدم خود ديده اند. افسوس که ندارم همراه شعری را که ساليان سال قبل همراه با نصرت الله نوح شاعر خوب ساخته بوديم درباره کوی نشينان، با اشاره به زنده ياد خسرو شاهانی. به نظرم حالا ديگر کار بزرگواری مانند دکتر مجابی است که بين همه کارهای خوب که می کند "کوی نامه" ای بنویسد. ای عجب که در آن ماجرای اتوبوس و ارمنستان هم ما وظيفه سردبیری "سفرنامه مولمه نزول به ارمنستان" را به حضرتشان سپرده بوديم. و به نظرم محمد معلم هم بايد کمک کند که هم حافظه خوب دارد و هم اطلاعات کافی، چون که غمخوار دوست و آشنا، همکار و همسايه بوده است.

آيا حالا که معلم در بستر بيماری خفته و همسر دردکشيده و مينا دختر نازنينش بر بالين وی هستند جای آن نبود که من هم باشم . اين را از خود می پرسم. و پاسخی هم نيست.

پس در يادها و خاطره های خوش غرق می شوم. یادش به خیر خسرو شاهانی که مشهدی بود اما همیشه معلم را همشهری می خواند، و نوح شيطنت می کرد و می پرسید محمد مگر همشهری است خسرو ... و جواب یک سان همیشه: مودونوم [یعنی می دانم] اما مو يک معلم در مشهد داشتيم که اسمش معلم بود... و ما به رهبری نوح، قيافه بی اطلاع می گرفتیم که معنايش اين بود که خب چه دخلی دارد، می گفت تو که نومودونی چکارت به اين کارا. معلم خودش مودونه .

محمد خودش خوب ساخته است:
کس نداند که در اين دشت به ما چون بگذشت
واي بر آن که از اين دشت پر از خون بگذشت


در قديم الايام من اين مصرح آخر او را کرده بودم وای بر آن که از اين دشت چو مجنون بگذشت. اما حق با او بود که "مجنون" را ذخيره کرد برای بيت های بعدی.

حالا محمد معلم ما که در دشت است و باشد که سال ها در دشت بماند گيرم ديگر مجنونی از وی بر نمی آید. چنان که از همه ما.

Friday, January 19, 2007

آرت بوخوالد طنزنویس



مدت ها بود که از يادش برده بودم، آرت بوخوالد را که به دوران جوانی ما مظهر طنز بود و در عمرم کسی به بامزگی وی ندیده ام. تا امروز که خبر شدم درگذشت. به یادش دارم علاوه بر نوشته های وی که سال های سال آن را جمع کردم و در پوشه ای گذاشته ام که حالا در پستو خانه ای در تهران می پوسد، از یک روز در پائیز سال 1971 که با مهدی آزرمی در واشنگتن با وی ناهار خوردم. و هرگز ظرف سه چهارساعت این همه نخندیده بودم. تقريبا می توان گفت که لحظه ای از گفتن نایستاد و نمی دانم کی ناهار خورد.من و مهدی هم ریسه پر شده بودم. جلسه مان وقتی تمام شد که راننده ای از روزنامه واشنگتن پست آمد دنبالش. و بوخوالد گفت اين راننده نعش کش است و هر روز مرا می برد به قبرستان و من فرار می کنم و باز فردا می آید. و بلند شد و رفت.

در اين فاصله گاهی در ضبط صوت جیبی کوچکی که داشت جملاتی می گفت . و خودش اصرار داشت که چون پول ندارد که منشی بخرد و منشی روزنامه هم رفته بغل سردبير که همسرش در مسافرت است پس بايد کار منشی را به اين دستگاه سپرده و بعد هم اضافه می کرد که دستگاه گاهی اوقات از منشی بهتره چون که وقتی حرفی در گوشش می گوئی فردا همه منشی ها و ماشين نویس های روزنامه با خبر نمی شوند.
ديروز که مرده است آرت بوخوالد ۸۱ ساله بود. از همان جوانی که در پاریس به روزنامه واشنگتن پست پیوست مشهور و پولدار شد. باز در همين باره گفت آدم ديوانه کسی است که وقتی اروپا را هيتلر ویران کرده و نه برق دارد و نه گرما، در اروپا زندگی کند و بعد که با کمک آمريکائی ها اروپا ساخته شد بلند شد برود به آمريکا تا بفهمد که آمريکائی ها چرا از غدای خودشان زده اند و به کسانی داده اند که هر روز صبح تا به آن ها فحش ندهند روزشان روز نمی شود.

یک بار برنده جايزه پوليتزر شد و به آرزویش که داشتن جايزه نوبل و اسکار بود نرسيد چون خودش بعد از آن که کی سینجر و له دوک تو، یا عرفات و رابين جايزه صلح نوبل گرفتند نوشت تا امروز آرزو داشتم که جايزه نوبل را ببرم ولی حالا فهمیدم که غيرممکن است چون جايزه ادبيات را به من نمی دهند و مخصوص کسانی است که به آمريکا فحش می دهند . من این کار را فقط روزی دو ساعت می کنم که مقاله روزانه ام را می نویسم. جايزه صلح هم به من نمی دهند چون هرگز در عمرم جنگی راه نینداخته ام جز یک بار که بین دخترم و مادر شوهرش چنان دعوائی راه انداختم اما چون در خانه خودم بود همه ويترين های خودم شکست و کتابخانه رو سرم افتاد و معلوم شد در اين کار استعدادی ندارم. برای جايزه اسکار هم بوخوالد معتقد بود که آدم یا باید کج حرف بزند و یا سرطان پروستات داشته باشد.
نوشته اند که سال گذشته که به علت برداشتن کبدش در بیمارستان بستری بود، ولی از دو ماه قبل وقتی فهمید کارش درست شدنی نیست اعلام داشت که بهتر می داند در خانه باشد و از بیمارستان رفت و هر روز عده ای به دیدارش رفتند و گفت و خندید. سیاسی ترین روزنامه نگار جهان در دهه هفتاد بود و هرگز کسی به اندازه وی درباره جنگ ویت نام ننوشت و آن را مسخره نکرد و در عین حال طنزش گاهی ضرب المثل شده و آدم های خیلی مهم به کارش می برند.

آن چه درباره واترگیت و نیکسون نوشته بود بعد از استعفای نیکسون یک کتاب پرفروش شد که میلیون ها نسخه از آن به فروش رفت. تنها طنز نویسی بود در کشوری مانند آمریکا که آدم ها به سادگی سخن از هم شکایت می کنند و غرامت می خواهند که کسی از وی شکایت نکرد. مگر یک بار پینوشه دیکتاتور شیلی که هفته بعد بوخوالد در قالب طنز وی تهدید کرد که کتابی درباره اش منتشر می کند و به اسپانیولی رایگان در امریکای لاتین منتشر می کند. فردایش اعلام شد که پینوشه گفته است من شوخی کردم و وکیل هایم جدی گرفتند.

پس مردی که سال ها دنیائی را خنداند و با عینک گرد و سیگار برگ و دهان گشادش مشهود بود به تاریخ روزنامه نگاری پیوست. در حالی که عنوان آخرين کتابش بود هنوز برای خداحافظی خیلی زودست.

Tuesday, January 16, 2007

از بوسنی بی موبایل

به عادت مالوف، مثل پنج روز ديگر هفته، نشسته بودم در استارباکس محله مان، قهوه ای را مزه مزه می کردم و دو روزنامه ای را که روزانه می خرم داشتم می خواندم که صدائی حواسم را برید. متعلق به دخترکی بود ده دوازده ساله و همراه او خواهرش دو سالی بزرگ تر. با ایما و اشاره کمک خواست، رو در هم کشيدم کاغذی را گذاشت روی میز. رويش نوشته شده بود در بوسنی همه خانواده ام کشته شده اند. نتوانستم مقاومت کنم و همان طور که سرم در روزنامه بود سکه ای در دستش گذاشتم. نگاهی در چشمانش کردم دروغگو نبود دخترک معصوم. اما حس کردم که برای برداشتن کاغذش از روی میز کوچک جلو من دو باری دستش حرکت کرد، حرکت اضافی.دوباره سرم رفت توی روزنامه و خيالم را برده بود به بوسنی و کشتار صرب ها. ناگهان فکری در سرم گذشت و نگاه کردم و دیدم اسفا که درست بود فکرم. موبايلم روی میز نبود. آن دو هم غيب شده بودند. منتظر تلفنی بودم و اين کمی دلخورم کرد. اما شروع کردم به منظم کردن فکر. پسرکی که هر روز کاپوچینوئی به دستم می دهد معتقد بود به پلیس بگویم و از طریق دوربين هائی که همه جا هست پیدایشان می کنند. با خودم گفت حالا پیدا شد. چکار می توانیم کرد، بنده و اسکاتلند يارد. گذشتم . از اتفاق درست رویروی استارباکس یکی از این دکان ها هست که همه جا پرند و موبایل می فروشند رفتم و گزارش کردم و او تلفن کرد و به فاصله دو دقیقه گفت که سیم کارتم قطع شد. یعنی حالا کسی نمی تواند از آن با جاهای دور صحبت کند و سر ماه صورت حسابش را برای من آورند. بعد هم گفت همين الان سیم کارت دیگری درست می کند. که کرد. دستگاه تلفنم هم بیمه بود. پس دستگاهی نو هم صاحب شدم. همه اش شد پنج دقیقه.

اما حالا باید دوازده ساعت صبر کنم که تلفن نو شارژ شود. و ببینم شماره تلفن ها و بقیه اطلاعاتی که در آن گوشی داشتم آيا در سیم کارت ثبت است و باز می گردد یا نه. همیشه هم خدمات به این سرعت و راحتی نیست و گاهی هم گیر فراوان دارد اما امروز نداشت و کمتر از نیم ساعت تمام شد.

حالا فرصت دارم که به چشمانش فکر کنم و به دست کوچکی که به نظرم حرفه ای نبود برای همین می ترسید که دراز شود و به بهانه برداشت کاغذش تلفن مرا هم بردارد. به نظرم تا از صحنه بگریزند دل های هر دوتاشان تاپ تاپ لرزیده است. مثل خودمان وقتی کاری دزدکی می کرديم در بچکی. گیرم ما چون جنگ نشده و کسانی ایل و تبارمان را نکشته بودند کارهای دزدکی مان دزدی واقعی نبود. کلوچه بود و یا شربت البالو که برای میهمان گذاشته می شد در پاشیر.

یادم آمد به يک زن جوان اهل بوسنی "نسا از سارایوو" که داستان زندگی اش را در فیلم نیمه مستندی گفته و پارسال دیدم و تا چند روزی خوابم نمی برد.

تا به اين جا رسیدم عصبانی شدم از دست خودم. این تفرعن چه بود که سر از روزنامه برنداشتم تا دل به قصه آن ها بسپارم که اگر کرده بودم آن دو تا بچه معصوم فرصت و جرات نمی کردند که چنان کاری کنند. اين ژست دانشمند غرق در روزنامه چه بود که مانعم شد به خواندن نامه شان رغبت نشان دهم. خب در آن صورت آن ها هم با آن عجله و لابد دوان دوان نگریخته بودند. تازه افشين می گويد موبايل را حداکثر اين که ازشان پنج پاوند بخرند. حالا ديگر کسی جلودار سئوالات مقدر نیست که دارم از خودم می پرسم. اين ها شب کجا می خوابند. کدام مافیا آن ها را از راه های قاچاق به اين جزيره آورده و بعد با اينان چه می کند. مدام می نویسند از فراوانی فاحشه های اهل اروپای شرقی که باندهائی آن ها را می آورند و معتادشان می کنند و تن و جانشان را می فروشند.
لابد اين دو تا بچه معصوم در صف انتظار قرار دارند تا به رشد برسند. در اين فاصله دست گرمی گاهی هم موبایل مثل منی را بر می دارند. از هر جنگ کشتاری همین باقی ماند. دیروز در بوسنی بود و امروز در عراق. دیروز صرب های پروتستان با بوسنیائی های مسلمان و کروات های کاتولیک درگیر بودند. یا مثل لبنان دعوا بین دروزی و شیعه و مارونی ... ای وای . راست گفته است ویل دورانت که جنگ های مذهبی را که از تاریخ تمدن بگیری چیز زیادی برایش نمی ماند. به ويژه تا قرن نوزدهم . پس عجب نیست اگر نوشته اند که باز هم نومحافظه کاران قرعه خود در سبد جدال های سنی و شیعه نهاده اند. خبر اول روزنامه از قضا بود کشته شدن نود نفر در انفجار بمب در محله شیعه نشین بغداد. بس کنم این حکایت درد و جنون را.

Sunday, January 14, 2007

آخرين سلطان


فیلم آخرين سلطان اسکاتلند برایم چیزی بیش از سینما بود. گرچه سینما چیز کوچکی نیست. انگار روی دیگر سکه ای بود که برتولوچی در خیال بافان نشانمان داد. دهه شصت را. دهه آرمان خواهی را. دهه شکستن سنت ها و بندها را. در آن جا سخن از زيبائی شکستن بود و آرمان ها، در اين جا مک دونالد اين بچه اسکاتلندی يک قصه واقعی را برداشت [مگر خیال بافان نمی توانست واقعی باشد] و رفته به بخش ديگر ماجرا. به خون به فاجعه، به جنون ، به ديکتاتوری. به ايدی امين. برتولوچی خودش از آن هاست که نسل دهه شصت هستند. اما اين مک دونالد جوان است و به نظرم داغ دهه شصت بر دل ندارد اما خوب ساخته اين ديکتاتور را. ساده دلی و خون آشامی را. در همان سال هائی که ايدی امین بود خواستم فیلمی از وی تهيه کنم و تا نزديکی هايش هم رفتم . سفارش نامه ای هم داشتم . سفارتش در قاهره هم کمکم کرد. اما نشد. گرچه همان کار را دو فرانسوی کردند و فيلمشان شاهکار شد دیدی بابا. که به تمساح ها فرمان می داد دهانشان را باز کنند. سربازان خود را به بالای تپه ای فرستاد و با بی سیم دستور فتح داد و چون سربازان به بالای کوه رسیدند به سبک بچه ها فریاد زد برنده شدم من همیشه برنده ام.
ديکتاتورها موجودات رقت آوری هستند. مگر صدام نبود. مگر هیتلر نبود. وقتی فيلم آخرين روزهایش را می دیدی . کاملا پیداست از چه می گوئی.من حتی در کنار اردوگاه آدم سوزی آشویتش هم به دلم افتاد که هیتلر موجود رقت آوری است. کینه اش از فرط رقت آوری است. خشونتش هم . همین حس را به اين ایدی امین مضحک هم داشتم.
هر کس به هر وسيله ای که در دست دارد، وقتی سعی می کند که انسان ها ديکتاتورها را خوبتر ببینند به نظرم کار بزرگی می کند. کار مهم ما بايد همين باشد. بايد انسان را در برابر واقعیتی که ممکن است اتفاق بیفتد قرار بدهیم. باید کاری کنیم که اگر همه جامعه ای جمع شوند و بخواهند. فریاد التماس بزنند که دیکتاتور شو، کسی داوطلب نباشد. کسی آماده این فداکاری نباشد. و این از هنر برمی آید.

Saturday, January 13, 2007

نسنجیده گفتن

"وقتی فکر نکرده حرف می زند، بی اختيار همان را می گوید که فکر اوست. اما وقتی پيش از سخن گفتن آن را می سنجد و سبک و سنگين می کند، ديگر نظر او نیست بلکه با مصلحت ها فيلتر شده است".
حالا از شما می پرسم آيا جمله ای که نوشتم مثبت است يا منفی. وقتی اين جمله را درباره کسی بگويم از او تعريف کرده ام یا ذمش گفته ام.
اول آن که اين جمله گرچه روزگاری در وصف خانم مارگارت تاچر گفته شده می توان گفت وصف همه آدم های روزگارست. همه وقتی نسجيده حرف می زنند، حرف دلشان و فکر واقعی شان را می گویند.
دوم اين که اين جمله اگر در وصف معشوق آدمی گفته شود مثبت است، حتما مثبت. وصف خوبی است از او. اما اگر درباره يک دولتمرد گفته شود هيچ حسنی ندارد. دولتمردی که نسجيده حرف بزند منافعی را که بايد حفظ کند به باد می دهد.

Tuesday, January 9, 2007

بهزاد و نیما و رادان

آقا بهزاد مطلبی نوشته در وب لاگ بی بی سی هفت درباره نیما و آقای بهرام رادان که از چهره های خوب سینمای ایران است. جالب آمد به نظرم

Monday, January 8, 2007

قورمه سبزی

این نقل نوشته های آدمی بدون بردن نام و ذکر ماخذ عادت بدی است که با گفتن این که "آخه ما کپی رایت نداریم" یا " در سایت ها که نقل شد دیگر آزادست تکرارش" و شبيه به اين ها درست نمی شود. در ماه های اخیر چند باری اتفاق افتاده که نوشته های مرا روزنامه ها نقل کرده اند و من بعد از مدتی متوجه شده ام که نوشته آشناست و چیزی به روی مبارک نیاورده ام. گاهی هم بچه ها خبر داده اند. اما امروز که دیدم سایت معتبر ايران امروز هم مقاله مرا با تیتری دیگر به نقل از سرمقاله صدای عدالت نقل کرده و فهمیدم که آن ها هم به نقل از ستون سرمقاله های خبرگزاری مهر چنین کرده اند، به نظرم رسيد توضیح بدهم و گله گی کنم از مسبب اصلی [البته در لینکی که می بينید دوستان لطف فرموده و اصلاح کرده اند]. البته هر کس که این کفریات را نقل می کند که مردمی بخوانند نیت خیر دارد و ما شکایتی نداریم. اما به نظرم رسید توضیحش لازم است به خصوص که صدای عدالت نشریه است که خودم مدت ها با آن کار کرده ام و لوگویش هم کار آتی خانم است و آقای صفائی فر هم از دوستان محترم است و البته که حق دارد هر کار دلش خواست بکند.

Sunday, January 7, 2007

دو شایعه با هم

از ديروز بعد از ظهر خبرهائی درباره سلامت آيت الله خامنه ای در فضای جهان می چرخد. مثل هميشه ابتدا شايعه است و در مکالمات تلفنی عبور دارد بعد کم کم ستادهای خبری هم به فکر می افتند و متوسل به کسانی می شوند که به عنوان کارشناس مسائل ايران شناخته شده اند. از اين جا به بعد ديگر خبر در مدار حرفه ای گذر می کند. سئوال ها کمی جدی تر می شود و درست در اين نقطه راهی برای تائيد يا تکذيب خبر نيست، همه می کوشند زوايای تازه ای پيدا کنند که با رعايت صحت به موضوع بپردازند بدون آن که خطر کرده باشند. آن همه خبری که به طور رسمی از تهران تکذیب شده است. اما در حاشيه اش سئوال هائی نظير چه کسی نامزد جانشينی آقای خامنه ای می تواند بود. آيا جز آيت الله شاهرودی کسی هم واجد شرايط هست. اگر شورا تشکيل شود چه کسانی عضو شورا خواهند بود. نقش هاشمی رفسنجانی در اين ميان چقدرست.آيا مصباح يزدی هم نقشی در این ماجرا دارد.

در حال پاسخ گفتن به اين گونه سئوالاتیم، که ناگهان گزارش ساندی تايمز موضوع اصلی می شود و برای دومين بار در چند ساعت باز هم " ايران" گزارش اول است، اين گزارش هم مانند اولی مطمئن نیست و بر شايعات پايه دارد. روزنامه معتبر انگليسی که نويسندگانش عذی ماه نعیمی [آيا عذی همان مخفف عذراست و آيا نام فامیل نويسنده همين است؟]از نیویورک و سارا باکستر از واشنگتن معرفی شده اند ادعا کرده است که از نقشه اسرائيلی ها با خبر شده است درباره حمله به ايران و از همين رو گزارش هيجان انگيزی با عنوان "ماموريت ايران" با طرح ها و عکس هائی تهيه شده است. زمان گزارش درست فردای روزی است که رييس سازمان انرژی اتمی ايران از فرصت دیدار با سینماگران بهره گرفت و فاش کرد که 250 تن کیک زرد توليد شده که برای نگهداری آن بانکر [پناهگاه] هائی ساخته شده که در جهان نظير ندارد. گزارش هم می گوید که هدف اسرائيلی ها اول از همه همين کیک های زرد و انبار های مخفی است. و جريان غنی سازی اورانيوم.

به نظر می رسد پيش گوئی هائی مبنی بر اين که سال 2007 سال مهمی خواهد بود هم در سرنوشت خاورميانه، و هم ايران دارد کم کمک جلوه می کند، هنوز ده روزی از آغاز سال نگذشته و هنوز اروپائی ها از تعطیلاتی سال نو برنگشته.

Saturday, January 6, 2007

بالزاکی کردن

بالزاک از نویسندگان محبوب من است. کمتر نویسنده ای به اندازه وی نوشته و این همه متنوع. مدام نوشت و مدام تجربه کرد و یادداشت کرد مجموع تکه نوشته هایش که درباره هر موضوعی هست. در حقیقت یادآور و کمک حافظه اش بوده الان از آثار جالب ادبيات فرانسه است. سامرست موآم درباره نوع کار کردن بالزاک در کتاب "ده رمان بزرگ جهان " نوشته : زندگی بی آلايش و منظمی داشت. اندکی پس از صرف شام می خوابید. ساعت یک شب مستخدمه اش او را بیدار می کرد. بلند می شد ردای سفید تمیزی می پوشید. معتقد بود برای نوشتن باید لباس تمیز باشد و یک خال بر روی آن نباید باشد. در اين وضعیت در حالی که پی در پی قهوه می خورد با قلمی از پرکلاغ سيه می نوشت. ساعت هفت صبح دست می کشيد استحمامی می کرد و دراز می کشيد. تا ساعت هشت و نه که ناشرش برسد و نمونه های چا
پی را بیاورد.

خواستم به نظم او متلکی بگویم . یادم آمد بی آن که بالزاک باشم. هر شب تا ساعت پنج صبح پی در پی قهوه می خورم. تا سی سال پی در پی پیپم را دود می کردم . چنان که اتاق پر از دود پیپ می شد که در تهران مریم خانم کدبانوی خانه می گفت صبح ها بوی پیپم تا سرکوچه می آید. این را البته با محبت می گفت که نرنجم. اما به هر حال خوش بود یا بد . حالا که دیگر پیپ نمی کشم و فقط قهوه می خورم. کمتر تا سپیده نزند می خوابم. صبح هم ناشرم با نمونه های چاپی نمی آید. اما شباهت دیگری هم به بالزاک دارم و آن چیزی است که دوستان دستش می اندازند. هر روز نزديک ظهر بايد همان طور که به ميهمانی می روم، صفائی بدهم و لباس بپوشم و پشت اين کامپیوتر بنشينم. به جای قلم با پرکلاغ سياه هم کی بوردی دارم سياه که چون بدون سيم است پس می توانم بغلش کنم و دور اتاق بچرخم. گاهی بگذارم روی پايه ای و بايستم ساعت ها و در همان حال سنجابک را تماشا کنم که از تاريکی هوای ابری ژانویه لندن اصلا دلگير نيست و بی اعتنا به باران یکريز، مدام در جنب و جوش است.

اما چه فايده که بيشتر مقاله می نویسم و نه مانند بالزاک قصه. در حالی که ده ها قصه در ذهن دارم که یکیش هم در فاصله ساعت یک صبح تا دو بعداز ظهرست. اما در اين فاصله دنیا تغيير می کند چون که راوی عاشق است و در همين فاصله باید خداحافظی کند.برای همين است که سیزده ساعت برایش سیزده سال می گذرد. و برای آن که بتواند بگذراند اين همه سال را

Thursday, January 4, 2007

حقیقت عریان

نمی دانم کی و کجا و از چه کسی شنیدم که باید از هر کس که کمکی به عريان شدن حقيقت می کند سپاسگزار بود. چون تنها حقيقت عريان است که می تواند چراغ رهنمای آيندگان باشد که در شرايط مساوی از تکرار خطای گذشتگان پرهيز کند. به باور از همين روست که کتاب های خاطرات در اين اواخر اين همه خواستار دارد.ما مردمی هستیم که در بهترین حالت تاريخمان را گم کرده ايم. تاريخ خونبار و تراژيکمان را و در اثر اين گم کردن بيم آن هست که باز اگر فرصت یابیم همان خطاها تکرارمان شود. چون نمی گذاریم حقيقت عریان شود. تا می خواهد گوشه ای از وجودش را بنماياند چنان پرخاش می کنيم که هر کس بايد از کرده پشیمان شود.

پس نه اعترافاتی در ادبياتمان هست و نه افشاگری هائی چنان که در جهان معمول است.
اين ها همه را گفتم که نامه فرخ نگهدار را که درباره روزهای سخت سال های بعد از انقلاب است توصیه کنم که بخوانید . جوابی است مودب به یک معترض صد در صدی که درباره مصاحبه وی با آرش اظهار نظرهائی کرده است.
کاش همه گروه های سياسی آن دوران ، خارج از وابستگی گروهی و سياسی شان دست به کار شوند، و هر مقدار از حقيقت را می دانند عريان کنند. که این خدمت بزرگی است به آيندگان

Wednesday, January 3, 2007

دنیای دیگر

چه می کنند اين وسایل امروزی ثبت وقايع با طبیعت بشر، با ذهن و خيال آدمی. کجا آینه سکندر که به قول حافظ همان "جام جم است بنگر تا بر تو عرصه دارد احوال ملک دارا"، چنين می توانست کرد که الان تلفن های همراه دوربين دار می کنند که می گيرند و با فشار تکمه ای برای سايت "یوتیوب" می فرستند و بعد هم ميليون ها نفر شاهدش می شوند. همان کاری که کرده اند و دو روز است با پخش لحظه اعدام صدام آتشی زده اند به جان ميليون ها نفر. چنان که پارسال لحظه شکنجه های در ابوغريب را گرفتند. اگر اين ها سی سال پيش بود و مثلا یکی از ماموران اوین هوس می کرد که صحنه کشتن جزنی و ديگران را در تپه اوين به دست آن دو شکنجه گر ساواک تهرانی و آرش بگیرد. اگر اعدام هويدا و گفتگوی آخر وی با خلخالی و زواره ای را ثبت کرده بودند. و هزاران لحظه که خوانده ايم و شنيده ايم، نگاهمان همين اندازه تغيير می کرد.

زندگی در شهری مثل لندن تجربه دیگری است از همين دنیا، با وجود نزديک به چهل هزار سی سی تی وی [دوربين های خيابانی که مدام دارند ضبط می کنند که چه می گذرد در حوزه ديدشان] و آرامش خاطری می دهند وقتی که به زن تنها در اتوبوس خبر می دهند که تنهائی نیستی و داری ضبط می شوی، اگر در اين شهر هزار فرقه کسی قصد تعرضی به تو داشته باشد زير نگاه است. دنيائی که انگار می خواهد نمیرد. می خواهد تا نمرده همه حس و حال هایش را ثبت کند.

باری دارد انسان ديگری ساخته می شود. اين را به ويژه کسانی خوب است بدانند که مسووليتی بيش از يک شهروند عادی در خود می بينند.

Tuesday, January 2, 2007

خبرت رسید

هر کسی به نظر می رسد ده ها بار نگاهش کرده است. مثل من. مانند یک قصه پرکشش و دراماتيک شد ماجرای صدام، همه چيز درش بود. از حرکات قهرمانانانه تا خشونت بی انتها، جنگ با همسايگان، خيال پروری و تعصب، ولخرجی و اسراف، فقر تا حد مرگ و قحطی، خيانت و وفاداری تا حد قربانی کردن فرزندان و نوه ها.

داستان وی حتی زوايای عاشقانه هم داشت مانند قصه زينب که صدام نوشت و دختر بچه های عراقی با خواندنش گريه کردند، حس و حالی مانند هاری پاتر برای دختر بچه های انگلیسی. و حالا چطور می توان چشم از صحنه برداشت موقعی که قهرمانش را آورده اند پای طناب.

يک بارانی سياه رنگ به تن داشت. انگار خودش قاضی عسگر بود و يا عزرائیل. با رنگ پريده و چشمانی مات، مات و خالی. اتفاقا اين جا جای شعار بود، اما نائی نداشت برای شعار. فقط وقتی يک از ميرغضب ها شال سياهی را به گردنش نزديک کرد پرسيد اين چيست. گفتند تا طناب زمخت گلويت را نخراشد. نخنديد، نعره نزد، شعار نداد. مانند تسليم شده ای، گذاشت هر کار ماموران اجرای حکم خواستند با او انجام دهند.مثل همان روزی که از گودال بيرونش کشيدند. فيلم در يک لحظه صدای صحنه را هم پخش می کند که از ميان جمعيت یکی فریاد می زند زنده باد مقتدا صدر. همان طلبه جوانی که خانواده اش را همه صدام حسين کشته است، به جرم شيعه بودن و به اتهام تحريک شيعيان. و حالا شده است مظهر انتقام.

بارها فيلم را نگاه کردم. اين هنرپيشه ای نيست که نقش بازی کند. خود اوست. هم طناب جدی است و هم گلو. کلکی در کار نيست. عين واقعيت است. تا همين جا می توان گفت از اشغال عراق توسط نيروهای تحت رهبری آمريکا چيزی به عراقی ها رسيده است. آن جا که در می يابند محاکمه ای و رائی هست، تجديد نظری هست و اجرای حکمی. بعدش هم جنازه به بستگان و انتقال به گورستانی. در آن جا نيز عده ای از اهالی ده بی ترس از گزمه و استخبارات، لباس نو می پوشند و عباهای زرتراز از بقچه به درآورند و بر بالين جنازه همشهری خود می روند. کاری که برای هزاران قربانی صدام، از جمله دامادهایش نشد. کاری که با هيچ يک از بستگان صدام از ساکنان همين روستا که به دست وی به جرم خيانت کشته شدند شدنی نبود. اين تفاوت عمده ای است چه رسد که هنگام نماز ميت ، یک باره ده ها نفرشان – چنان که درعکس پیداست -موبایل های دوربين دار از جيب به درآوردند و به گرفتن تصوير از جنازه مشغول. چون شنيده اند که يکی از همين دوربين ها هنگام اعدام صدام چه کار مهمی در عالم خبررسانی کرد.

پس خبر اطلاع رسانی آزاد به روستای اوجه تکريت هم رسيده است. فقط موبایل و لباس های نو نيست که آمده. در بغداد هم عده ای باز بی وحشت از ماموران حکومتی شادمانی برپا کنند. امری که در عراق و در همه شرق معمول نیست. یا همه بايد شادمانی کنند و يا ميليون ها نفر در تشييع جنازه بر سر بکوبند. همين خرد شدن مطلق ها که رهاورد همان اشتباه محاسبه صدام و آمدن نيروهای خارجی است، امر بزرگی است. اين سربازان فردا روزی می روند و عراق می ماند با خود. اما ديگر نمی تواند به دوران مطلق هایش برگردد.